۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

کودتا علیه حکومت خود

چگونگی نابودی امپراتوری اینکا و محاکمه آخرین پادشاهش 

وقتی در نوشته‌ای با عنوان «پیرمرد عشوهگر» در مورد هنرمند برجستهء آرژانتینی آتاوالپا یوپانکی می‌نوشتم، اشاره داشتم به وجه تسمیه نامش یعنی آتاوالپا. به بهانهء انتخاب این نام، می‌خواهم در مورد آخرین پادشاه مهم اینکا (که هیچ کار مهمی انجام نداد) توضیحی بدهم و اینکه چرا در مورد پادشاهی که فقط سی و شش سال عمر کرد و تنها یکسال پادشاه بود، مطالب زیادی نوشته شده و فیلم‌هایی (اغلب مستند) ساخته شده.

  • آتاوالپا که بود و چه سرانجامی داشت؟
  • چگونه امپراتوری بزرگ اینکا توسط عدهء کوچکی سرباز نابود شد؟
  • روایت فاتحان از تاریخ چگونه می‌شود؟

از زمان کشف قارهء آمریکا توسط کریستف کلمب، دو نکته برای این مهمانان بی‌دعوت مسجل شد. اول اینکه بومیان طلای زیادی دارند، و دومین نکته، بومیان مردمی آرام و صلح جو هستند و هیچ دشمنی با آن‌ها ندارند. همین شد که در مدت زمان کوتاهی سوداگران به‌سوی دنیای نو سرازیر شدند و از این خوان نعمت، نصیبی عظیم بردند.

امروزه از کسانی مثل کریستف کلمب، ارنان (هرنان) کورتز و یا فرانسیسکو پیسارو با عناوینی همچون کاشف، فاتح یا جنگاوران شجاع نام برده می‌شود و نامشان یادآور افتخار و ثروت است. بهای این‌ها را البته بومیان با خون و بردگی و اسارت و تحقیر پرداختند.

Christopher Columbus - Hernán Cortés

پس از حملهء ارنان کورتز به جایی که امروزه مکزیک محسوب می‌شود، امپراتوری آزتک نابود شد و ثروتی افسانه‌ای به دربار اسپانیا و جیب کورتز سرازیر شد. وسوسهء این غنایم، افراد زیادی را به آن دیار کشاند. یکی از آن‌ها فرانسیسکو پیسارو بود.

Francisco Pizarro 1471 - 1541

هنگامی که پیسارو شنید در مناطقی که امروزه اکوادر و پرو محسوب می‌شوند طلای زیادی وجود دارد به شارل پنجم پیشنهاد کرد که مقداری پول و نیرو در اختیار او قرار بدهد تا پیسارو بتواند به آنجا رفته، سرزمین را به نام او تسخیر کند، بومیان را با مسیحیت آشنا کند و ضمنا آن ثروت مورد اشاره را به اسپانیا بفرستد. و البته سهمی هم برای خود بردارد. شارل هم که از غصهء مسیحی نبودن مردم خورشیدپرست آن دیار، شب‌ها خواب نداشت، با این پیشنهاد خداپسندانه موافقت کرد و ۶۲ جنگجوی سواره و ۱۰۶ سرباز پیاده در اختیار او قرار داد.

پاپ پل سوم هم که البته هیچ چشمداشتی به طلاهای آنجا نداشت و شعلهء عشق مسیح در جانش زبانه می‌کشید راهبه‌ای به نام ویسنته ده والورده را همراه آن‌ها روانه کرد و دعای خیرش را بدرقهء راه. البته -علیرغم اکراه همیشگی پدر مقدس از جیفهء دنیوی- قرار بود سهمی هم از آن گنجینه به کلیسا برسد که برای هدایت بره‌های معصوم مسیح لازم بود وگرنه کلیسای مقدس کجا و چرک کف دست کجا؟

Vicente de Valverde 1499 - 1541

پیسارو به‌سوی امپراتوری اینکا بادبان کشید، جایی که در آن امپراتوری جوان به تازگی برتخت سلطنتش یا ساپا اینکا (به معنی یگانه اینکا) تکیه زده بود، ساپا اینکا آتاوالپا

Atahualpa 1497 - 1533

سیصد سالی می‌شد که سلسلهء هانان و هورین کوزکو یعنی اجداد آتاوالپا، امپراتوری اینکا را در زیر قدرت خود داشتند. پس از مرگ پدرش هوایتا کاپاک و بلافاصله مرگ ولیعدش (هر دو بر اثر آبله) امپراتوری بین دو برادر ناتنی تقسیم شد. برادر بزرگ‌تر هواسکار بخش بزرگ‌تر و آتاوالپای جوان بخش کوچک‌تر را تحت کنترل گرفتند.

Huayna Capac1 - Huáscar

بزودی دو پادشاه در اقلیمی نگنجیدند و جنگ داخلی آغاز شد. ابتدا هواسکار پیروز شد و آتاوالپا را اسیر کرد، اما چندی بعد او گریخت و در جنگی دیگر برادر ناتنی‌اش را شکست داد. در گیرودار همین جنگ‌ها بود که نیروهای اسپانیایی وارد قلمرو اینکا‌ها شده بودند. در سال ۱۵۳۲ آتاوالپا تازه در جنگ با برادرش پیروز شده بود که پیسارو به نزدیکی شهر کایامارکا رسید و در مسیر چند روستا را غارت کرد. آتاوالپا پیکی حامل پیام دوستی و خیرمقدم نزد پیسارو فرستاد. کنجکاو بود که ببیند این تازه واردین که رنگ پوست‌شان عجیب بود و حیوانی بسیار ناآشنا و جالب (اسب) با خود آورده بودند، چه کسانی هستند؟ پیک، پیسارو و همراهانش را به اردوگاهی که آتاوالپا و هشتاد هزار سربازش در آنجا اطراق کرده بودند دعوت کرد. پیسارو برادرش را به همراه چند نفر به اردوگاه فرستاد. گروه پیسارو در روستایی خالی از سکنه در نزدیکی اردوگاه مستقر شدند و او سربازانش را در خانه‌های اطراف میدان روستا مخفی کرد و منتظر ماند. روز بعد آتاوالپا سوار بر تخت به همراه نزدیک به شش هزار نفر به روستا وارد شد.

در ملاقات کوتاهی که انجام شد آتاوالپا از آن‌ها خواست که اموال روستائیان را برگردانند. کشیش والورده به نمایندگی از پاپ، در جواب از او دعوت کرد که از این ببعد تحت تابعیت پادشاهی شارل باشد و مسیحی هم بشود. طبعا آتاوالپا از این همه سخاوت و فروتنی شگفت زده شده بود. چند نفر غریبه از جایی به سرزمینش آمده‌اند و می‌گفتند که او می‌تواند مفتخر باشد که خراجگزار کسی که نمی‌شناسد باشد و دینی را هم که نمی‌داند چیست، بپذیرد. بنابراین پرسید که این شارل اصلا کی هست و چرا باید از پرستش آفتاب که همهء نیاکانش پرستیده‌اند دست بردارد؟

راهبه برای آنکه جواب مستدل و محکمی به این پرسش الکی بدهد، انجیلش را داد تا بدهند به آتاوالپا که روی دوش مردانش بر تخت نشسته بود. آتاوالپا که حوصله‌اش را نداشت و تازه عینک مطالعه‌اش هم همراهش نبود کمی کتاب را زیر و رو کرد. احتمالا بهرهء هوشی چندانی نداشت چون از این دلیل به این روشنی، چیزی سر در نیاورد و انجیل را روی زمین انداخت. والورده فریادی کشید و به پیسارو گفت که چه نشسته‌ای که این خدانشناس به دین و پادشاه ما اهانت کرده. پیسارو هم دستور حمله را صادر کرد. ناگهان سربازان از مخفیگاه‌شان بیرون آمدند و با شلیک توپ به وسط جمعیت، حمله و قتل‌عام را شروع کردند.

Battle of Cajamarca


همراهان آتاوالپا از این حملهء بی‌دلیل و بدون پیش‌زمینه بهت زده شدند. شوکه شده از دیدن توپ و سربازان اسب‌سوار (این حیوان عجیب و ناآشنا) بدون هیچ مقاومتی از دم تیغ گذشتند. سربازان تا پیش از غروب هزارن نفر را کشتند. پیسارو و چند افسرش مستقیما به سمت تخت آتاوالپا حمله کردند و پس از کشتن کلیهء حملکنندگان تخت، آتاوالپا را اسیر کردند. در این نبرد قهرمانانه، که به نبرد کایامارکا مشهور شده، از سربازان رشید اسپانیا کسی آسیب ندید تنها یک نفر و فقط یک نفر بر اثر ضربهء شمشیر اشتباه یکی از همراهانش، آسیبی سطحی دید.

این روایت توسط مورخین آمریکای لاتینی بازگو نشده بلکه گزارش دو تن از همراهان پیسارو است. گزارشی که کشیش والورده برای پاپ فرستاد هم تفاوت چندانی ندارد. در همهء روایات، راویان از این رشادت و سلحشوری بسیار هم مفتخر بودند. بعد از کشتار، سربازان شروع به جمع‎آوری طلا و نقره از جنازه‌ها و اسرا کردند. آتاوالپا با دیدن ولع اسپانیایی‌ها برای طلا، پیشنهاد کرد که در ازای آزادی، اطاقی را که در آن زندانی بود تا سقف از طلا پر کند و دو برابر آن هم نقره بدهد. پیسارو شگفت‌زده شد و با این پیشنهاد، موافقت کرد. ظرف چند ماه از تمام کشور بارهای طلا و نقره به اردوگاه پیسارو آورده شد تا پادشاه آزاد شود.

پس از به چنگ آوردن این ثروت افسانه‌ای پیسارو که اصولا قولش، قول بود دستور داد تا آتاوالپا را محاکمه کنند. وقتی می‌گوئیم محاکمه، یعنی چون امکانات فراهم نبود، قاضی و دادستان و وکیل و هیئت منصفه هم‌‌ همان دوستان بودند. یک محاکمهء جمع و جور و خودمانی راه انداختند و نهایتا آتاوالپا به جرم الحاد، کشتن برادرش، داشتن چند زن و شورش علیه اسپانیایی‌ها به مرگ محکوم شد و مقرر شد که او را در آتش بسوزانند. آتاوالپا وحشت‌زده شد. ایرادی به دادگاه بسیار عادلانه‌اش (بخصوص قسمت شورش علیه اسپانیا واقعا مفرح بود) نداشت بلکه وحشتش از این بود که به باور اینکا‌ها اگر بدن مرده‌ای سوزانده شود، روحش نمی‌تواند به عالم پسامرگی وارد شود. بنابراین تقاضا کرد که در مجازاتش تجدید نظر شود.

Atahualpa

اسپانیایی‌های حساس، با آن روح لطیف و قلب رئوف خیلی در عذاب افتادند. هم دادگاه (یعنی خودشان) یک حکمی داده بودند هم این مرد جوان درخواستی داشت که انسان‌دوستی اجازه نمی‌داد این تقاضا بکلی نادیده گرفته شود. چون اصولا علمای دینی برای حل مشکلات آفریده شده‌اند، جناب والورده به آتاوالپا پیشنهاد کرد که مسیحی بشود و با ایمان آوردن، سوزانده نخواهد شد بلکه مقداری او را خفه می‌کنند. آتاوالپا هم پذیرفت و با نام مسیحی خوان سانتوس آتاوالپا تعمید داده شد و بعد بلافاصله با گاروته (وسیلهء اعدام معروف اسپانیایی‌ها) خفه‌اش کردند. برای اینکه محلی‌ها هم فکر نکنند او برگشتنی است کمی از پوستش و لباس‌هایش را در آتش انداختند.

بابت اینهمه ابتکار عمل، جناب راهب والورده قبل از چهل سالگی به مقام اسقفی ارتقاء پیدا کرد و به عنوان اولین اسقف آمریکای لاتین شناخته می‌شود. چیزی مثل پرش از گروهبانی به سپهبدی. و این نشان دهندهء این است که وقتی لیاقت باشد، اینجوری می‌شود.

با مرگ آتاوالپا عملا امپراتوری اینکا نابود شد، هر چند اسپانیایی‌ها به تناوب چند برادر آتاوالپا را مدتی به عنوان ساپا اینکا معرفی کردند تا بومیان هم‌چنان فرمانبردار بمانند. بعد از مدتی هم اصلا بساط پادشاهی را جمع کردند، شاید چون عملا از بومیان چیز زیادی باقی نمانده بود.

پیسارو هم کلی القاب و مناصب و ثروت پیدا کرد و هم‌چنان از او به عنوان یکی از قهرمانان اسپانیا و حتی آمریکای لاتین نام می‌برند. فکر نمی‌کنم کسی به فکرش رسیده باشد نظر بومیان را هم بپرسد، لابد چون همه می‌دانیم که آن‌ها هم حتما موافق هستند.