۱۳۹۳ مهر ۲۶, شنبه

ده کتاب برتر از نگاه من (بخش اول)


پاسخ به دعوتی فیس‌بوکی

پیش مقدمه

تابه‌حال نوشته‌هایم بیش از این‌که وبلاگی (به معنای معمول آن) باشند، مقاله بوده‌اند. اما این بار می‌خواهم خارج از این روال عمل کنم.


مقدمه
در فیس‌بوک از من خواسته شد تا "ده کتاب برگزیده"ام را معرفی کنم. فکر می‌کنم که اولین بار این تخم لق را سامرست موام شکست وقتی‌که مجموعه‌ای را معرفی کرد تحت عنوان "ده رمان بزرگ جهان". بعد هم برای انتخاب‌هایش توضیحاتی مفصل نوشت و جالب‌تر این‌که از برخی از انتخاب‌هایش، مثلاً جنگ و صلح اثر لئون تولستوی، یک چهارمش را حذف کرد و گفت مهمل است (و راست می‌گفت). اما خیلی شهامت می‌خواهد که کسی بگوید این کتاب (که تازه نویسنده‌اش تولستوی کبیر است) جزو برترین آثار ادبی تاریخ است اما صد صفحه‌اش چرند است و بقیه‌اش شاهکار.

برگردیم به دعوتنامه‌یی که وسوسه‌ام کرد تا به آن موج بپیوندم. ناگفته پیداست که کار بسیار مشکلی هست. نه اینکه انتخاب کتاب‌ها مشکل باشد (که نیست) انتخاب نکردن خیلی از کتاب‌ها مشکل‌تر است. و چون من هم به تأسی از مرحوم سامرست موام دوست داشتم تا برای هر انتخابم مطلبی بنویسم، دیدم که نوشتنش در فیس‌بوک، خیلی طولانی می‌شود (که معمول نیست) و این شد که ترجیح دادم اصل مطلب را در اینجا بنویسم.


ده کتاب منتخب من

من انتخاب‌هایم را به سه دسته تقسیم می‌کنم. برای هرکدام از این دسته‌ها می‌توانم بیش از بیست کتاب معرفی کنم. اما به‌هرحال قرار، قرار است و توافق این است که جمعاً ده کتاب معرفی شود. پس دست روی دلم می‌گذارم و شرمسار آثار زیبایی می‌شوم که قرار است از فهرستم حذفشان کنم.


دستهٔ اول: کتاب‌هایی که عاشقشان هستم

همان‌طور که شمس تبریزی می‌گوید: هیچ کس را عاشق دلیل نتواند گفتن بر خوبی معشوق ... پس معلوم شد که اینجا دلیل کار ندارد.

در این بخش سه کتاب حضور دارد که کتاب‌هایی بسیار خوب، مؤثر و مشهور هستند. اما شاید برای خیلی‌ها انتخاب‌هایی ناآشنا، کمی عجیب و لااقل مبهم باشد. ولی من عاشقشان هستم و عشق هم دلیل نمی‌طلبد. بارها آن‌ها را خوانده و می‌خوانم.

کتاب اول 
هوگو و ژوزفین نوشتهٔ ماریا گریپه ترجمهٔ پوران صلح‌کل ناشر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

دوازده سیزده ساله بودم که کسی این کتاب را به‌عنوان هدیهٔ تولد به من یا خواهرم داد. (در بین ما خواهر برادرها مالکیت معنای چندانی نداشته و ندارد برای همین نمی‌دانم کتاب مال کیست یا الآن پیش خودم است یا خواهرم و یا در کتابخانهٔ خانهٔ پدری).
از همان اولین باری که خواندمش شیفته‌اش شدم و از این شیفتگی هنوز هم (که نیم قرنی سن دارم) ذره‌ای کم نشده. این هم دلیلی برای آن‌که چرا من اولین اسم فیس‌بوکی ام را "هوگو ژوزفین" انتخاب کردم.
 الآن می‌دانم که ماریا گریپه (که چند سال پیش درگذشت) یکی از برجسته‌ترین و مهم‌ترین نویسندگان کودکان و نوجوانان بوده و جوایز پرشمار و معتبری دریافت کرده است. اما بدون چنین اطلاعی، من دیوانهٔ صفا و خلوصی شدم که در سطر سطر این کتاب موج می‌زد. دنیای پاک و سادهٔ کودکان. تلقی معصومانهٔ آن‌ها از مفاهیمی همچون وفاداری، دروغ، اعتماد و رفاقت.

Maria Gripe 1923 – 2007

ماریا گریپه پیش‌ از این، رمان "ژوزفین" را نوشته بود. و پس از موفقیت چشمگیرش، "هوگو و ژوزفین" را نوشت و به دنبالش کتاب "هوگو" را. کتاب‌های اول و سوم در ایران چاپ نشد (من خبری از آن ندارم) اما من "ژوزفین" را خواندم. در "ژوزفین" دختربچه‌ای شش ساله، با اختلاف سن زیادی نسبت به خواهرانش، در خانه و باغ متعلق به کلیسای پدر کشیش‌اش زندگی می‌کند. گریپه شخصیت این کودک را به عالی‌ترین نحوی معرفی می‌کند. در "هوگو و ژوزفین"، ژوزفین که به هفت سالگی رسیده به مدرسه می‌رود و دنیای غریب و جدیدی به روی این کودک سرزنده، پرانرژی ولی منزوی گشوده می‌شود.


همه جور بچه‌ای در این مدرسه هست (مثل همه‌جا). بچهٔ ساکت، شلوغ، بدجنس، دمدمی‌مزاج، ساده‌لوح و البته بامعرفت و بامرام که هوگو باشد. آخرین باری که کتاب را خواندم دو سه سال پیش بود. احتمالاً برای بیستمین بار (مطمئنم که هیچ کتابی را بیش از این کتاب نخوانده‌ام و در انتخاب‌هایم این تنها کتابی است که من آن را به زبان‌اصلی هم خوانده‌ام!) و الآن که این‌ها را می‌نویسم، لازم شد که یک‌بار دیگر بخوانمش!

از ادبیات کودک و نوجوان این تنها انتخاب من است. اما من عاشقانه آثاری مثل "برادران شیردل" نوشتهٔ آسترید لیندگرن (یک شاهکار مسلم و نخستین کتابی که با کودکان در خصوص پدیدهٔ مرگ صحبت کرده است)، "فلفلی و آنتون" و "کلاس پرنده" هر دو نوشتهٔ اریش کستنر، "کودک، سرباز و دریا" نوشتهٔ ژرژ فون ویلیه، "کوه‌های سفید" مجموعه ای سه جلدی نوشتهٔ جان کریستوفر ...
نه بهتر است ادامه ندهم چون این فهرست تمامی ندارد! تازه "شازده کوچولو" هم هست که نمی‌دانم کجای دلم بگذارمش!

کتاب دوم 
دنیای کوچک دن کامیلو نوشتهٔ جووانی گوارسکی ترجمهٔ ابراهیم یونسی ناشر نشر آویشن (کتابسرای بابل)

سال ۱۳۶۹ بود که همراه با عمویم به ملاقات ابراهیم یونسی رفتیم. دلیل دیدار، مصاحبهای بود دربارهٔ ترجمه و مسائل مربوط به آن. من از سال‌ها قبل با نام و ترجمه‌های او آشنا بودم و ارادت عمیقی به ایشان داشتم. مصاحبهٔ خوبی انجام شد اما از آن بهتر این بود که چند وقت بعد عمویم خبردارم کرد که کتابی از ایشان گرفته برای چاپ.

کارهای مربوط به حروفچینی و تصحیح و سایر مخلفاتش به عهدهٔ من بود. همان‌طور که برای غلط‌گیری متن را می‌خواندم، غرق داستان شدم. غرق که چه عرض کنم یعنی دیوانه‌اش شدم. طوری که مجبور شدم اصلاً غلط‌گیری را فراموش کنم و بدون در نظر گرفتن اشتباهات حروفچینی، کتاب را تا ته بخوانم تا ولع دیوانه‌وارم کمی فروکش کند. این ولع هنوز هم زبانه می‌کشد. هر از چندی برش می‌دارم، از جایی بازش می‌کنم و شروع می‌کنم به خواندن و باز  هم مثل بار اول، قاه‌قاه می‌خندم. افسوس که کتاب کوچکی است کمی بیش از دویست صفحه.

Giovannino Guareschi 1908 - 1968

وقتی حروفچینی تمام شد، چهار صفحه سفید اضافه آمد. این شد که تصمیم گرفتم مقدمه‌ای برایش بنویسم. آن موقع نه اینترنتی بود و نه گوگلی. شال و کلاه کردم و رفتم به کتابخانهٔ ملی و بعد دانشگاه تهران تا هر چه می‌توانم در مورد جووانی گوارسکی مطلب پیدا کنم.

که خیلی کم بود. بنابراین در مقدمه‌ام بیش‌تر در مورد خود داستان نوشتم. تقریباً ۲۴ سال از آن روز می‌گذرد و الآن هم که نوشته‌ام را می‌خوانم می‌بینم مقدمهٔ خوبی است. اسمم پایش نیست، هیچ‌کس هم نپرسید که چرا اسمت نیست.

ابراهیم یونسی ۱۳۹۰ - ۱۳۰۵

"دنیای کوچک دن کامیلو" سه شخصیت دارد. کشیش دن کامیلو، پپونه شهردار کمونیست دهکده و عیسی مسیح که تنها با دن کامیلو در ارتباط است و دائماً مشغول جروبحث و دعوا کردن هستند. دن کامیلو و شهردار پپونه دو رقیب و دو دشمن آشتی‌ناپذیرند. در تمام مکالماتشان نفرت موج می‌زند ولی مشکل اینجاست که آن دو دیوانه‌وار به یکدیگر وابسته‌اند. لحظه‌ای بی یکدیگر نمی‌توانند زندگی کنند و درواقع چنان ارتباط روحی و ذهنی عمیقی با یکدیگر دارند که علیرغم نیش و کنایهٔ بی‌پایان‌شان به همدیگر، عملاً نزدیک‌ترین دوستان و همدم یکدیگرند.


زیباترین وجه رابطهٔ این دو، این است که هیچ‌کس حق ندارد در جنگ و جدال بین آن‌ها دخالت کند. نه خرقهٔ کشیشی و نه دستمال‌گردن سرخ شهردار آن‌ها را نمایندهٔ این نمادها نمی‌کند. کشیش هیچ فرصتی را برای زدن یک اردنگی جانانه به پپونه از دست نمی‌دهد. سیگارش را کش می‌رود و درعین‌حال متن سخنرانی او را هم تصحیح می‌کند. شهردار به شکار غیرقانونی می‌رود و تازه کشیش را هم در حین شکار غافلگیر می‌کند. کشیش از فرط شرمساری خرگوش دزدی را دور می‌اندازد. شهردار یواشکی آن را هم برمی‌دارد اما وقتی آن را سرخ می‌کند، سهم دن کامیلو را هم برایش می‌برد. که با موافقت مسیح، به نیش کشیده می‌شود.

در دعوای بین این دو دهاتی دوست‌داشتنی، یک قاضی مشهور و بی‌طرف هم حضور دارد: عیسی مسیح. اگرچه پپونه با او در ارتباط نیست اما وقتی دن کامیلو تندروی می‌کند، از طرف مسیح شماتت می‌شود. درعین‌حال قضاوت مسیح همیشه کمی به طرف دن کامیلو مساوی‌تر است. یکی از زیباترین بخش‌های کتاب، جروبحث و چک و چانهٔ دن کامیلو با مسیح است.

واقعاً جداکردن یک جمله از کتاب به‌عنوان نمونه، کار مشکلی است. هر سطر کتاب، می‌تواند آن نمونه باشد. تنها به جمله‌ای اشاره می‌کنم که جزو ادبیات گفتاری خودم شده: پپونه که به منتهای موجودی دیپلماسی‌اش رسیده بود ...

کتاب سوم 
مردان موسیقی نوشتهٔ والاس براک‌وی و هربرت واینستاک ترجمهٔ مهدی فروغ ناشر سازمان انتشارات کتاب‌های جیبی

شانزده ساله بودم که اتفاقی، عاشق موسیقی کلاسیک شدم. دوست نازنینم محمود یک نوار به من داد که مخلوطی از آهنگ‌های مختلف و متفاوت (بدون هیچ ارتباطی باهم) بود. یکی از آن‌ها اثری به‌کلی متفاوت بود. کاری بود ارکسترال که در آن ارکستر به دنبال هم، دو ملودی به‌کلی متفاوت می‌نواخت و در پایان، آن دو نغمه را همزمان اجرا می‌کرد. من از این ترکیب شگفت‌آور، حیرت کردم. کنجکاو شدم و از محمود پرسیدم که می‌داند این اثر چیست؟ او هم از برادرش (که کلی از ما بزرگ‌تر بود و برایمان حکم مرشدی داشت) پرسید و جواب این بود که کاری است از بتهوون.
عجب! این بتهوون که همهٔ ابنا بشر اسمش را شنیده‌اند چه کار جالبی نوشته! دیگر چه کارهایی کرده؟

اوایل انقلاب بود و زمانه‌ای شده بود که اصولاً لفظ موسیقی، جزو ممنوعیات بود. در خانه‌ای که هر قدر با ادبیات مأنوس بود با موسیقی سنخیت و الفتی نداشت، جستجوی دیمی من شروع شد. از این‌طرف و آن‌طرف چند نوار قرض کردم. سنفنی شماره ۵ و ۶ بتهوون بود و سنفنی ۱۱ شوستاکوویچ. تلاش کردم با گوش کردن مکرر، از آن‌ها چیزی سر در بیاورم. اولی جالب بود. بخصوص که نغمهٔ آغازش خیلی مشهور بود و باعث شد که خوشم بیاید. دومی بد نبود. بعضی وقت‌ها خسته‌کننده می‌شد ولی کلاً خوب بود و آخری برایم همه‌چیزش عجیب بود، حتی اسم آهنگسازش. نتیجهٔ تلاش نخستم برای سر در آوردن از موسیقی کلاسیک این شد که در مجموع آن را مقولهٔ جذابی یافتم و تصمیم گرفتم در موردش بیش‌تر بدانم.

و پرسه‌های بی‌پایان من در تک‌تک کتاب‌فروشی‌های جلوی دانشگاه تهران شروع شد. تمام قفسه‌هایشان را به ترتیب مثل یک حسابرس دقیق، کتاب به کتاب ورق می‌زدم تا کتابی یا چیزی که به موسیقی مربوط می‌شد را پیدا کنم. ره‌آوردم از این حفاری طولانی، جزوه‌های کوچک موسیقی و چند کتاب بسیار خوب مثل "تاریخ موسیقی" نوشتهٔ زنده‌یاد "سعدی حسنی" بود. افتادم به جان کتاب‌ها و با این‌که چندان از اصطلاحات و یا اسامی سر در نمی‌آوردم، می‌خواندم و می‌خواندم.

در همان اوان عمویم خبری مسرت‌بخش داد: حراج در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. موضوع ازاین‌قرار بود که با وقوع انقلاب، مسئولان جدید کانون تصمیم گرفته بودند که کتاب‌های نامطلوب و مضر را از کتابخانه‌ها خارج کنند و بجایش کتاب‌های مفیدی بگذارند که کودکان از همان کودکی، یکسره به داخل بهشت شیرجه بزنند. این شد که کتابخانه‌های کانون ناگهان پر شد از ده‌ها مجلد "اصول الکافی"، "صحیفیهٔ سجادیه"، "گناهان کبیره" و غیره. من البته مخالفتی با این کتاب‌ها ندارم. فقط فکر کردم (و با رعایت احتیاطات لازمه پرسیدم) که آیا بچهٔ هفت یا هشت ساله راغب به خواندن این کتاب‌ها هست یا خیر؟ یکی از مسئولین کتابخانه یواشکی در گوشم گفت، ای بابا. بچه که اینارو نمی‌خونه. به‌هرحال.

خوشبختانه مسئولین فقط تصمیم گرفتند که آن کتاب‌ها دیگر در کتابخانه نباشند و نابودشان نکردند. بجایش گفتند می‌فروشیم‌شان. این‌طوری شد که از اقصی نقاط کشور، کتاب‌های مضر به‌سوی مراکز استان سرازیر شد. نمی‌توانم بگویم که چه شاهکارهایی در آن مجموعه بود که عملاً مفت به فروش می‌رفت. این‌جانب هم خودم را خفه کردم! و یکی از این کتاب‌ها عنوان جالبی داشت: "مردان موسیقی". بدون تردید برش داشتم.

وقتی بار حجیم کتاب‌های خریداری شده را وسط اطاق‌نشیمن خانه خالی کردم، بلافاصله خواندن آن را شروع کردم. در مقایسه با کتب موسیقی دیگری که تا آن زمان خوانده بودم، نثری به‌کلی متفاوت داشت. پر از طنز و نکته‌سنجی بود و به ظرایفی از زندگی یک موسیقی‌دان یا یک اثر اشاره می‌کرد که برایم کاملاً بی‌سابقه بود. و در نتیجه آن اتفاق مجدداً افتاد. یعنی بنده عاشق این کتاب شدم. هنوز هم وقتی موضوعی در یک قطعهٔ موسیقی توجه‌ام را جلب می‌کند، اولین کتابی که به آن مراجعه می‌کنم؛ این کتاب است. البته اغلب بدون هیچ دلیل خاصی، مثل اینکه بخواهم فال حافظ بگیرم، از جایی بازش می‌کنم و شروع به خواندن می‌کنم.


کتاب در زمان خودش بسیار مشهور شد و جزو پرفروش‌ترین کتاب‌های نقد موسیقی محسوب می‌شود. نویسندگانش که خود از منتقدین معروف موسیقی هستند ۲۲ نفر را در تاریخ موسیقی دارای مقامی شامخ‌تر از سایرین دیده‌اند و در خصوص زندگی و آثار این هنرمندان با زبان نه چندان فنی و پیچیده، نقد و نظر نوشته‌اند. زبان شوخ و نقدهای بی‌رودربایستی در خصوص غول‌های تاریخ موسیقی، زبان منحصربه‌فردی به کتاب داده که خواندنش برای اغلب کسانی که با مفاهیم فنی موسیقی آشنایی چندانی ندارند، هم جذاب است. به‌عنوان مثال از دوران کودکی موتزارت چنین یاد می‌شود:
پدرمهربان و جاه‌طلبش او را چون خرس خردسالی که خرس‌باز آن را برای بازی و نمایش تربیت می‌کند تربیت کرد.

و یا در مورد ریشارد اشتراوس
در سال ۱۹۴۳ جهان را بدرود گفت و اگر هم زودتر از صحنهٔ فعالیت بیرون رفته بود به عالم موسیقی لطمه‌ای وارد نمی‌آمد.

از دوستی فرهیخته شنیدم که اصولاً نوع نگاه و روش نقد در کتبی مثل "مردان موسیقی" دیگر کهنه و قدیمی شده و چندان اعتباری ندارد. برای مثال در مورد "فانتزی سرگردان" اثر پیانویی مشهور فرانتز شوبرت می‌خوانیم: این قطعه بسیار ملال‌آور و پایان‌ناپذیر به نظر می‌آید.
امروزه این قطعه را یکی از آثار بسیار فاخر و زیبا در ادبیات پیانو می‌دانند. و از آنچه که آنان (احتمالاً به خاطر طولانی بودن قطعه) ملال‌آور می‌خوانند، با تعبیراتی همچون "قدم زدن در بهشت" یاد می‌شود. فراموش هم نباید کرد که اصولاً در هنر، متر و کیلویی برای خوبی یا بدی وجود ندارد. بی‌جهت نیست که شصت سالی از نوشتن این کتاب می‌گذرد و کتابی که دیگران را نقد می‌کرد، خود مورد انتقاد فراوان قرار گرفته و بااین‌همه من هنوز که هنوز است از این صراحت کلام و نظریات جاندار و جالب آن لذت می‌برم.

راستی آن قطعهٔ موسیقی در نوار دوستم محمود، اثر بتهوون نبود!

در نوشتهٔ بعدی کتب منتخب دیگرم را در دو دستهٔ دیگر معرفی می‌کنم.

۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

کودتا علیه حکومت خود

چگونگی نابودی امپراتوری اینکا و محاکمه آخرین پادشاهش 

وقتی در نوشته‌ای با عنوان «پیرمرد عشوهگر» در مورد هنرمند برجستهء آرژانتینی آتاوالپا یوپانکی می‌نوشتم، اشاره داشتم به وجه تسمیه نامش یعنی آتاوالپا. به بهانهء انتخاب این نام، می‌خواهم در مورد آخرین پادشاه مهم اینکا (که هیچ کار مهمی انجام نداد) توضیحی بدهم و اینکه چرا در مورد پادشاهی که فقط سی و شش سال عمر کرد و تنها یکسال پادشاه بود، مطالب زیادی نوشته شده و فیلم‌هایی (اغلب مستند) ساخته شده.

  • آتاوالپا که بود و چه سرانجامی داشت؟
  • چگونه امپراتوری بزرگ اینکا توسط عدهء کوچکی سرباز نابود شد؟
  • روایت فاتحان از تاریخ چگونه می‌شود؟

از زمان کشف قارهء آمریکا توسط کریستف کلمب، دو نکته برای این مهمانان بی‌دعوت مسجل شد. اول اینکه بومیان طلای زیادی دارند، و دومین نکته، بومیان مردمی آرام و صلح جو هستند و هیچ دشمنی با آن‌ها ندارند. همین شد که در مدت زمان کوتاهی سوداگران به‌سوی دنیای نو سرازیر شدند و از این خوان نعمت، نصیبی عظیم بردند.

امروزه از کسانی مثل کریستف کلمب، ارنان (هرنان) کورتز و یا فرانسیسکو پیسارو با عناوینی همچون کاشف، فاتح یا جنگاوران شجاع نام برده می‌شود و نامشان یادآور افتخار و ثروت است. بهای این‌ها را البته بومیان با خون و بردگی و اسارت و تحقیر پرداختند.

Christopher Columbus - Hernán Cortés

پس از حملهء ارنان کورتز به جایی که امروزه مکزیک محسوب می‌شود، امپراتوری آزتک نابود شد و ثروتی افسانه‌ای به دربار اسپانیا و جیب کورتز سرازیر شد. وسوسهء این غنایم، افراد زیادی را به آن دیار کشاند. یکی از آن‌ها فرانسیسکو پیسارو بود.

Francisco Pizarro 1471 - 1541

هنگامی که پیسارو شنید در مناطقی که امروزه اکوادر و پرو محسوب می‌شوند طلای زیادی وجود دارد به شارل پنجم پیشنهاد کرد که مقداری پول و نیرو در اختیار او قرار بدهد تا پیسارو بتواند به آنجا رفته، سرزمین را به نام او تسخیر کند، بومیان را با مسیحیت آشنا کند و ضمنا آن ثروت مورد اشاره را به اسپانیا بفرستد. و البته سهمی هم برای خود بردارد. شارل هم که از غصهء مسیحی نبودن مردم خورشیدپرست آن دیار، شب‌ها خواب نداشت، با این پیشنهاد خداپسندانه موافقت کرد و ۶۲ جنگجوی سواره و ۱۰۶ سرباز پیاده در اختیار او قرار داد.

پاپ پل سوم هم که البته هیچ چشمداشتی به طلاهای آنجا نداشت و شعلهء عشق مسیح در جانش زبانه می‌کشید راهبه‌ای به نام ویسنته ده والورده را همراه آن‌ها روانه کرد و دعای خیرش را بدرقهء راه. البته -علیرغم اکراه همیشگی پدر مقدس از جیفهء دنیوی- قرار بود سهمی هم از آن گنجینه به کلیسا برسد که برای هدایت بره‌های معصوم مسیح لازم بود وگرنه کلیسای مقدس کجا و چرک کف دست کجا؟

Vicente de Valverde 1499 - 1541

پیسارو به‌سوی امپراتوری اینکا بادبان کشید، جایی که در آن امپراتوری جوان به تازگی برتخت سلطنتش یا ساپا اینکا (به معنی یگانه اینکا) تکیه زده بود، ساپا اینکا آتاوالپا

Atahualpa 1497 - 1533

سیصد سالی می‌شد که سلسلهء هانان و هورین کوزکو یعنی اجداد آتاوالپا، امپراتوری اینکا را در زیر قدرت خود داشتند. پس از مرگ پدرش هوایتا کاپاک و بلافاصله مرگ ولیعدش (هر دو بر اثر آبله) امپراتوری بین دو برادر ناتنی تقسیم شد. برادر بزرگ‌تر هواسکار بخش بزرگ‌تر و آتاوالپای جوان بخش کوچک‌تر را تحت کنترل گرفتند.

Huayna Capac1 - Huáscar

بزودی دو پادشاه در اقلیمی نگنجیدند و جنگ داخلی آغاز شد. ابتدا هواسکار پیروز شد و آتاوالپا را اسیر کرد، اما چندی بعد او گریخت و در جنگی دیگر برادر ناتنی‌اش را شکست داد. در گیرودار همین جنگ‌ها بود که نیروهای اسپانیایی وارد قلمرو اینکا‌ها شده بودند. در سال ۱۵۳۲ آتاوالپا تازه در جنگ با برادرش پیروز شده بود که پیسارو به نزدیکی شهر کایامارکا رسید و در مسیر چند روستا را غارت کرد. آتاوالپا پیکی حامل پیام دوستی و خیرمقدم نزد پیسارو فرستاد. کنجکاو بود که ببیند این تازه واردین که رنگ پوست‌شان عجیب بود و حیوانی بسیار ناآشنا و جالب (اسب) با خود آورده بودند، چه کسانی هستند؟ پیک، پیسارو و همراهانش را به اردوگاهی که آتاوالپا و هشتاد هزار سربازش در آنجا اطراق کرده بودند دعوت کرد. پیسارو برادرش را به همراه چند نفر به اردوگاه فرستاد. گروه پیسارو در روستایی خالی از سکنه در نزدیکی اردوگاه مستقر شدند و او سربازانش را در خانه‌های اطراف میدان روستا مخفی کرد و منتظر ماند. روز بعد آتاوالپا سوار بر تخت به همراه نزدیک به شش هزار نفر به روستا وارد شد.

در ملاقات کوتاهی که انجام شد آتاوالپا از آن‌ها خواست که اموال روستائیان را برگردانند. کشیش والورده به نمایندگی از پاپ، در جواب از او دعوت کرد که از این ببعد تحت تابعیت پادشاهی شارل باشد و مسیحی هم بشود. طبعا آتاوالپا از این همه سخاوت و فروتنی شگفت زده شده بود. چند نفر غریبه از جایی به سرزمینش آمده‌اند و می‌گفتند که او می‌تواند مفتخر باشد که خراجگزار کسی که نمی‌شناسد باشد و دینی را هم که نمی‌داند چیست، بپذیرد. بنابراین پرسید که این شارل اصلا کی هست و چرا باید از پرستش آفتاب که همهء نیاکانش پرستیده‌اند دست بردارد؟

راهبه برای آنکه جواب مستدل و محکمی به این پرسش الکی بدهد، انجیلش را داد تا بدهند به آتاوالپا که روی دوش مردانش بر تخت نشسته بود. آتاوالپا که حوصله‌اش را نداشت و تازه عینک مطالعه‌اش هم همراهش نبود کمی کتاب را زیر و رو کرد. احتمالا بهرهء هوشی چندانی نداشت چون از این دلیل به این روشنی، چیزی سر در نیاورد و انجیل را روی زمین انداخت. والورده فریادی کشید و به پیسارو گفت که چه نشسته‌ای که این خدانشناس به دین و پادشاه ما اهانت کرده. پیسارو هم دستور حمله را صادر کرد. ناگهان سربازان از مخفیگاه‌شان بیرون آمدند و با شلیک توپ به وسط جمعیت، حمله و قتل‌عام را شروع کردند.

Battle of Cajamarca


همراهان آتاوالپا از این حملهء بی‌دلیل و بدون پیش‌زمینه بهت زده شدند. شوکه شده از دیدن توپ و سربازان اسب‌سوار (این حیوان عجیب و ناآشنا) بدون هیچ مقاومتی از دم تیغ گذشتند. سربازان تا پیش از غروب هزارن نفر را کشتند. پیسارو و چند افسرش مستقیما به سمت تخت آتاوالپا حمله کردند و پس از کشتن کلیهء حملکنندگان تخت، آتاوالپا را اسیر کردند. در این نبرد قهرمانانه، که به نبرد کایامارکا مشهور شده، از سربازان رشید اسپانیا کسی آسیب ندید تنها یک نفر و فقط یک نفر بر اثر ضربهء شمشیر اشتباه یکی از همراهانش، آسیبی سطحی دید.

این روایت توسط مورخین آمریکای لاتینی بازگو نشده بلکه گزارش دو تن از همراهان پیسارو است. گزارشی که کشیش والورده برای پاپ فرستاد هم تفاوت چندانی ندارد. در همهء روایات، راویان از این رشادت و سلحشوری بسیار هم مفتخر بودند. بعد از کشتار، سربازان شروع به جمع‎آوری طلا و نقره از جنازه‌ها و اسرا کردند. آتاوالپا با دیدن ولع اسپانیایی‌ها برای طلا، پیشنهاد کرد که در ازای آزادی، اطاقی را که در آن زندانی بود تا سقف از طلا پر کند و دو برابر آن هم نقره بدهد. پیسارو شگفت‌زده شد و با این پیشنهاد، موافقت کرد. ظرف چند ماه از تمام کشور بارهای طلا و نقره به اردوگاه پیسارو آورده شد تا پادشاه آزاد شود.

پس از به چنگ آوردن این ثروت افسانه‌ای پیسارو که اصولا قولش، قول بود دستور داد تا آتاوالپا را محاکمه کنند. وقتی می‌گوئیم محاکمه، یعنی چون امکانات فراهم نبود، قاضی و دادستان و وکیل و هیئت منصفه هم‌‌ همان دوستان بودند. یک محاکمهء جمع و جور و خودمانی راه انداختند و نهایتا آتاوالپا به جرم الحاد، کشتن برادرش، داشتن چند زن و شورش علیه اسپانیایی‌ها به مرگ محکوم شد و مقرر شد که او را در آتش بسوزانند. آتاوالپا وحشت‌زده شد. ایرادی به دادگاه بسیار عادلانه‌اش (بخصوص قسمت شورش علیه اسپانیا واقعا مفرح بود) نداشت بلکه وحشتش از این بود که به باور اینکا‌ها اگر بدن مرده‌ای سوزانده شود، روحش نمی‌تواند به عالم پسامرگی وارد شود. بنابراین تقاضا کرد که در مجازاتش تجدید نظر شود.

Atahualpa

اسپانیایی‌های حساس، با آن روح لطیف و قلب رئوف خیلی در عذاب افتادند. هم دادگاه (یعنی خودشان) یک حکمی داده بودند هم این مرد جوان درخواستی داشت که انسان‌دوستی اجازه نمی‌داد این تقاضا بکلی نادیده گرفته شود. چون اصولا علمای دینی برای حل مشکلات آفریده شده‌اند، جناب والورده به آتاوالپا پیشنهاد کرد که مسیحی بشود و با ایمان آوردن، سوزانده نخواهد شد بلکه مقداری او را خفه می‌کنند. آتاوالپا هم پذیرفت و با نام مسیحی خوان سانتوس آتاوالپا تعمید داده شد و بعد بلافاصله با گاروته (وسیلهء اعدام معروف اسپانیایی‌ها) خفه‌اش کردند. برای اینکه محلی‌ها هم فکر نکنند او برگشتنی است کمی از پوستش و لباس‌هایش را در آتش انداختند.

بابت اینهمه ابتکار عمل، جناب راهب والورده قبل از چهل سالگی به مقام اسقفی ارتقاء پیدا کرد و به عنوان اولین اسقف آمریکای لاتین شناخته می‌شود. چیزی مثل پرش از گروهبانی به سپهبدی. و این نشان دهندهء این است که وقتی لیاقت باشد، اینجوری می‌شود.

با مرگ آتاوالپا عملا امپراتوری اینکا نابود شد، هر چند اسپانیایی‌ها به تناوب چند برادر آتاوالپا را مدتی به عنوان ساپا اینکا معرفی کردند تا بومیان هم‌چنان فرمانبردار بمانند. بعد از مدتی هم اصلا بساط پادشاهی را جمع کردند، شاید چون عملا از بومیان چیز زیادی باقی نمانده بود.

پیسارو هم کلی القاب و مناصب و ثروت پیدا کرد و هم‌چنان از او به عنوان یکی از قهرمانان اسپانیا و حتی آمریکای لاتین نام می‌برند. فکر نمی‌کنم کسی به فکرش رسیده باشد نظر بومیان را هم بپرسد، لابد چون همه می‌دانیم که آن‌ها هم حتما موافق هستند.