پاسخ به دعوتی فیسبوکی
پیش مقدمه
تابهحال نوشتههایم بیش از
اینکه وبلاگی (به معنای معمول آن) باشند، مقاله بودهاند. اما این بار میخواهم
خارج از این روال عمل کنم.
مقدمه
در فیسبوک از من خواسته شد تا "ده کتاب
برگزیده"ام را معرفی کنم. فکر میکنم که اولین بار این تخم لق را سامرست موام
شکست وقتیکه مجموعهای را معرفی کرد تحت عنوان "ده رمان بزرگ جهان".
بعد هم برای انتخابهایش توضیحاتی مفصل نوشت و جالبتر اینکه از برخی از انتخابهایش،
مثلاً جنگ و صلح اثر لئون تولستوی، یک چهارمش را حذف کرد و گفت مهمل است (و راست
میگفت). اما خیلی شهامت میخواهد که کسی بگوید این کتاب (که تازه نویسندهاش
تولستوی کبیر است) جزو برترین آثار ادبی تاریخ است اما صد صفحهاش چرند است و بقیهاش
شاهکار.
برگردیم به دعوتنامهیی که وسوسهام کرد تا به آن موج بپیوندم. ناگفته
پیداست که کار بسیار مشکلی هست. نه اینکه انتخاب کتابها مشکل باشد (که نیست)
انتخاب نکردن خیلی از کتابها مشکلتر است. و چون من هم به تأسی از مرحوم سامرست
موام دوست داشتم تا برای هر انتخابم مطلبی بنویسم، دیدم که نوشتنش در فیسبوک،
خیلی طولانی میشود (که معمول نیست) و این شد که ترجیح دادم اصل مطلب را در اینجا
بنویسم.
ده کتاب منتخب من
من انتخابهایم را به سه دسته تقسیم میکنم. برای هرکدام
از این دستهها میتوانم بیش از بیست کتاب معرفی کنم. اما بههرحال قرار، قرار است
و توافق این است که جمعاً ده کتاب معرفی شود. پس دست روی دلم میگذارم و شرمسار
آثار زیبایی میشوم که قرار است از فهرستم حذفشان کنم.
دستهٔ اول: کتابهایی که عاشقشان هستم
همانطور که شمس تبریزی میگوید: هیچ کس را عاشق دلیل نتواند گفتن بر
خوبی معشوق ... پس معلوم شد که اینجا دلیل کار ندارد.
در این بخش سه کتاب حضور دارد که کتابهایی بسیار خوب، مؤثر و
مشهور هستند. اما شاید برای خیلیها انتخابهایی ناآشنا، کمی عجیب و لااقل مبهم
باشد. ولی من عاشقشان هستم و عشق هم دلیل نمیطلبد. بارها آنها را خوانده و میخوانم.
کتاب اول
هوگو و ژوزفین نوشتهٔ ماریا گریپه ترجمهٔ پوران صلحکل ناشر کانون پرورش فکری
کودکان و نوجوانان
دوازده سیزده ساله بودم که کسی این کتاب را بهعنوان هدیهٔ تولد
به من یا خواهرم داد. (در بین ما خواهر برادرها مالکیت معنای چندانی نداشته و
ندارد برای همین نمیدانم کتاب مال کیست یا الآن پیش خودم است یا خواهرم و یا در
کتابخانهٔ خانهٔ پدری).
از همان اولین باری که خواندمش شیفتهاش شدم و از این
شیفتگی هنوز هم (که نیم قرنی سن دارم) ذرهای کم نشده. این هم دلیلی برای آنکه
چرا من اولین اسم فیسبوکی ام را "هوگو ژوزفین" انتخاب کردم.
الآن
میدانم که ماریا گریپه (که چند سال پیش درگذشت) یکی از برجستهترین و مهمترین
نویسندگان کودکان و نوجوانان بوده و جوایز پرشمار و معتبری دریافت کرده است. اما
بدون چنین اطلاعی، من دیوانهٔ صفا و خلوصی شدم که در سطر سطر این کتاب موج میزد.
دنیای پاک و سادهٔ کودکان. تلقی معصومانهٔ آنها از مفاهیمی همچون وفاداری، دروغ،
اعتماد و رفاقت.
Maria Gripe 1923 – 2007 |
ماریا گریپه پیش از این، رمان "ژوزفین" را نوشته بود. و پس از
موفقیت چشمگیرش، "هوگو و ژوزفین" را نوشت و به دنبالش کتاب "هوگو" را.
کتابهای اول و سوم در ایران چاپ نشد (من خبری از آن ندارم) اما من "ژوزفین" را
خواندم. در "ژوزفین" دختربچهای شش ساله، با اختلاف سن زیادی نسبت به
خواهرانش، در خانه و باغ متعلق به کلیسای پدر کشیشاش زندگی میکند. گریپه شخصیت
این کودک را به عالیترین نحوی معرفی میکند. در "هوگو و ژوزفین"، ژوزفین
که به هفت سالگی رسیده به مدرسه میرود و دنیای غریب و جدیدی به روی این کودک
سرزنده، پرانرژی ولی منزوی گشوده میشود.
همه جور بچهای در این مدرسه هست (مثل
همهجا). بچهٔ ساکت، شلوغ، بدجنس، دمدمیمزاج، سادهلوح و البته بامعرفت و بامرام
که هوگو باشد. آخرین باری که کتاب را خواندم دو سه سال پیش بود. احتمالاً برای
بیستمین بار (مطمئنم که هیچ کتابی را بیش از این کتاب نخواندهام و در انتخابهایم
این تنها کتابی است که من آن را به زباناصلی هم خواندهام!) و الآن که اینها را
مینویسم، لازم شد که یکبار دیگر بخوانمش!
از ادبیات کودک و نوجوان این تنها
انتخاب من است. اما من عاشقانه آثاری مثل "برادران شیردل" نوشتهٔ آسترید
لیندگرن (یک شاهکار مسلم و نخستین کتابی که با کودکان در خصوص پدیدهٔ مرگ صحبت
کرده است)، "فلفلی و آنتون" و "کلاس پرنده" هر دو نوشتهٔ اریش
کستنر، "کودک، سرباز و دریا" نوشتهٔ ژرژ فون ویلیه، "کوههای
سفید" مجموعه ای سه جلدی نوشتهٔ جان کریستوفر ...
نه بهتر است ادامه ندهم چون این
فهرست تمامی ندارد! تازه "شازده کوچولو" هم هست که نمیدانم کجای دلم
بگذارمش!
کتاب دوم
دنیای کوچک دن کامیلو نوشتهٔ جووانی گوارسکی ترجمهٔ ابراهیم یونسی
ناشر نشر آویشن (کتابسرای بابل)
سال ۱۳۶۹ بود که
همراه با عمویم به ملاقات ابراهیم یونسی رفتیم. دلیل دیدار، مصاحبهای بود دربارهٔ ترجمه و مسائل مربوط به آن. من از سالها
قبل با نام و ترجمههای او آشنا بودم و ارادت عمیقی به ایشان داشتم. مصاحبهٔ خوبی
انجام شد اما از آن بهتر این بود که چند وقت بعد عمویم خبردارم کرد که کتابی از
ایشان گرفته برای چاپ.
کارهای مربوط به حروفچینی و تصحیح و سایر مخلفاتش به عهدهٔ
من بود. همانطور که برای غلطگیری متن را میخواندم، غرق داستان شدم. غرق که چه
عرض کنم یعنی دیوانهاش شدم. طوری که مجبور شدم اصلاً غلطگیری را فراموش کنم و
بدون در نظر گرفتن اشتباهات حروفچینی، کتاب را تا ته بخوانم تا ولع دیوانهوارم
کمی فروکش کند. این ولع هنوز هم زبانه میکشد. هر از چندی برش میدارم، از جایی
بازش میکنم و شروع میکنم به خواندن و باز
هم مثل بار اول، قاهقاه میخندم. افسوس که کتاب کوچکی است کمی بیش از
دویست صفحه.
Giovannino Guareschi 1908 - 1968 |
وقتی حروفچینی تمام شد، چهار صفحه سفید اضافه آمد. این شد که تصمیم
گرفتم مقدمهای برایش بنویسم. آن موقع نه اینترنتی بود و نه گوگلی. شال و کلاه
کردم و رفتم به کتابخانهٔ ملی و بعد دانشگاه تهران تا هر چه میتوانم در مورد
جووانی گوارسکی مطلب پیدا کنم.
که خیلی کم بود. بنابراین در مقدمهام بیشتر در
مورد خود داستان نوشتم. تقریباً ۲۴ سال از آن
روز میگذرد و الآن هم که نوشتهام را میخوانم میبینم مقدمهٔ خوبی است. اسمم
پایش نیست، هیچکس هم نپرسید که چرا اسمت نیست.
ابراهیم یونسی ۱۳۹۰ - ۱۳۰۵ |
"دنیای کوچک دن کامیلو"
سه شخصیت دارد. کشیش دن کامیلو، پپونه شهردار کمونیست دهکده و عیسی مسیح که تنها
با دن کامیلو در ارتباط است و دائماً مشغول جروبحث و دعوا کردن هستند. دن کامیلو و
شهردار پپونه دو رقیب و دو دشمن آشتیناپذیرند. در تمام مکالماتشان نفرت موج میزند
ولی مشکل اینجاست که آن دو دیوانهوار به یکدیگر وابستهاند. لحظهای بی یکدیگر
نمیتوانند زندگی کنند و درواقع چنان ارتباط روحی و ذهنی عمیقی با یکدیگر دارند که
علیرغم نیش و کنایهٔ بیپایانشان به همدیگر، عملاً نزدیکترین دوستان و همدم
یکدیگرند.
زیباترین وجه رابطهٔ این دو، این است که هیچکس حق ندارد در جنگ و جدال
بین آنها دخالت کند. نه خرقهٔ کشیشی و نه دستمالگردن سرخ شهردار آنها را
نمایندهٔ این نمادها نمیکند. کشیش هیچ فرصتی را برای زدن یک اردنگی جانانه به
پپونه از دست نمیدهد. سیگارش را کش میرود و درعینحال متن سخنرانی او را هم
تصحیح میکند. شهردار به شکار غیرقانونی میرود و تازه کشیش را هم در حین شکار
غافلگیر میکند. کشیش از فرط شرمساری خرگوش دزدی را دور میاندازد. شهردار یواشکی
آن را هم برمیدارد اما وقتی آن را سرخ میکند، سهم دن کامیلو را هم برایش میبرد.
که با موافقت مسیح، به نیش کشیده میشود.
در دعوای بین این دو دهاتی دوستداشتنی، یک قاضی مشهور
و بیطرف هم حضور دارد: عیسی مسیح. اگرچه پپونه با او در ارتباط نیست اما وقتی دن
کامیلو تندروی میکند، از طرف مسیح شماتت میشود. درعینحال قضاوت مسیح همیشه کمی
به طرف دن کامیلو مساویتر است. یکی از زیباترین بخشهای کتاب، جروبحث و چک و
چانهٔ دن کامیلو با مسیح است.
واقعاً جداکردن یک جمله از کتاب بهعنوان نمونه، کار
مشکلی است. هر سطر کتاب، میتواند آن نمونه باشد. تنها به جملهای اشاره میکنم که
جزو ادبیات گفتاری خودم شده: پپونه که به منتهای موجودی دیپلماسیاش رسیده بود ...
کتاب سوم
مردان موسیقی نوشتهٔ والاس براکوی و هربرت واینستاک ترجمهٔ مهدی فروغ ناشر سازمان
انتشارات کتابهای جیبی
شانزده ساله بودم که اتفاقی، عاشق
موسیقی کلاسیک شدم. دوست نازنینم محمود یک نوار به من داد که مخلوطی از آهنگهای
مختلف و متفاوت (بدون هیچ ارتباطی باهم) بود. یکی از آنها اثری بهکلی متفاوت
بود. کاری بود ارکسترال که در آن ارکستر به دنبال هم، دو ملودی بهکلی متفاوت مینواخت
و در پایان، آن دو نغمه را همزمان اجرا میکرد. من از این ترکیب شگفتآور، حیرت کردم.
کنجکاو شدم و از محمود پرسیدم که میداند این اثر چیست؟ او هم از برادرش (که کلی
از ما بزرگتر بود و برایمان حکم مرشدی داشت) پرسید و جواب این بود که کاری است از
بتهوون.
عجب! این بتهوون که همهٔ ابنا بشر اسمش را شنیدهاند چه کار جالبی نوشته!
دیگر چه کارهایی کرده؟
اوایل انقلاب بود و زمانهای شده بود که اصولاً لفظ موسیقی،
جزو ممنوعیات بود. در خانهای که هر قدر با ادبیات مأنوس بود با موسیقی سنخیت و
الفتی نداشت، جستجوی دیمی من شروع شد. از اینطرف و آنطرف چند نوار قرض کردم.
سنفنی شماره ۵ و ۶ بتهوون بود و سنفنی ۱۱ شوستاکوویچ. تلاش کردم با گوش کردن مکرر، از آنها چیزی
سر در بیاورم. اولی جالب بود. بخصوص که نغمهٔ آغازش خیلی مشهور بود و باعث شد که
خوشم بیاید. دومی بد نبود. بعضی وقتها خستهکننده میشد ولی کلاً خوب بود و آخری
برایم همهچیزش عجیب بود، حتی اسم آهنگسازش. نتیجهٔ تلاش نخستم برای سر در آوردن
از موسیقی کلاسیک این شد که در مجموع آن را مقولهٔ جذابی یافتم و تصمیم گرفتم در
موردش بیشتر بدانم.
و پرسههای بیپایان من در تکتک کتابفروشیهای جلوی دانشگاه
تهران شروع شد. تمام قفسههایشان را به ترتیب مثل یک حسابرس دقیق، کتاب به کتاب
ورق میزدم تا کتابی یا چیزی که به موسیقی مربوط میشد را پیدا کنم. رهآوردم از
این حفاری طولانی، جزوههای کوچک موسیقی و چند کتاب بسیار خوب مثل "تاریخ
موسیقی" نوشتهٔ زندهیاد "سعدی حسنی" بود. افتادم به جان کتابها و
با اینکه چندان از اصطلاحات و یا اسامی سر در نمیآوردم، میخواندم و میخواندم.
در
همان اوان عمویم خبری مسرتبخش داد: حراج در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.
موضوع ازاینقرار بود که با وقوع انقلاب، مسئولان جدید کانون تصمیم گرفته بودند که
کتابهای نامطلوب و مضر را از کتابخانهها خارج کنند و بجایش کتابهای مفیدی
بگذارند که کودکان از همان کودکی، یکسره به داخل بهشت شیرجه بزنند. این شد که
کتابخانههای کانون ناگهان پر شد از دهها مجلد "اصول الکافی"،
"صحیفیهٔ سجادیه"، "گناهان کبیره" و غیره. من البته مخالفتی
با این کتابها ندارم. فقط فکر کردم (و با رعایت احتیاطات لازمه پرسیدم) که آیا
بچهٔ هفت یا هشت ساله راغب به خواندن این کتابها هست یا خیر؟ یکی از مسئولین
کتابخانه یواشکی در گوشم گفت، ای بابا. بچه که اینارو نمیخونه. بههرحال.
خوشبختانه
مسئولین فقط تصمیم گرفتند که آن کتابها دیگر در کتابخانه نباشند و نابودشان نکردند. بجایش گفتند میفروشیمشان. اینطوری شد که از اقصی نقاط کشور، کتابهای
مضر بهسوی مراکز استان سرازیر شد. نمیتوانم بگویم که چه شاهکارهایی در آن مجموعه
بود که عملاً مفت به فروش میرفت. اینجانب هم خودم را خفه کردم! و یکی از این
کتابها عنوان جالبی داشت: "مردان موسیقی". بدون تردید برش داشتم.
وقتی بار حجیم کتابهای
خریداری شده را وسط اطاقنشیمن خانه خالی کردم، بلافاصله خواندن آن را شروع کردم.
در مقایسه با کتب موسیقی دیگری که تا آن زمان خوانده بودم، نثری بهکلی متفاوت
داشت. پر از طنز و نکتهسنجی بود و به ظرایفی از زندگی یک موسیقیدان یا یک اثر
اشاره میکرد که برایم کاملاً بیسابقه بود. و در نتیجه آن اتفاق مجدداً افتاد.
یعنی بنده عاشق این کتاب شدم. هنوز هم وقتی موضوعی در یک قطعهٔ موسیقی توجهام را
جلب میکند، اولین کتابی که به آن مراجعه میکنم؛ این کتاب است. البته اغلب بدون
هیچ دلیل خاصی، مثل اینکه بخواهم فال حافظ بگیرم، از جایی بازش میکنم و شروع به
خواندن میکنم.
کتاب در زمان خودش بسیار مشهور شد و جزو پرفروشترین کتابهای نقد
موسیقی محسوب میشود. نویسندگانش که خود از منتقدین معروف موسیقی هستند ۲۲ نفر را در تاریخ موسیقی دارای مقامی شامختر از سایرین
دیدهاند و در خصوص زندگی و آثار این هنرمندان با زبان نه چندان فنی و پیچیده، نقد
و نظر نوشتهاند. زبان شوخ و نقدهای بیرودربایستی در خصوص غولهای تاریخ موسیقی،
زبان منحصربهفردی به کتاب داده که خواندنش برای اغلب کسانی که با مفاهیم فنی
موسیقی آشنایی چندانی ندارند، هم جذاب است. بهعنوان مثال از دوران کودکی موتزارت
چنین یاد میشود:
پدرمهربان و جاهطلبش او را چون خرس خردسالی که خرسباز آن را
برای بازی و نمایش تربیت میکند تربیت کرد.
و یا در مورد ریشارد اشتراوس:
در سال ۱۹۴۳ جهان را بدرود گفت و اگر هم زودتر از صحنهٔ فعالیت بیرون
رفته بود به عالم موسیقی لطمهای وارد نمیآمد.
از دوستی فرهیخته شنیدم که اصولاً
نوع نگاه و روش نقد در کتبی مثل "مردان موسیقی" دیگر کهنه و قدیمی شده و
چندان اعتباری ندارد. برای مثال در مورد "فانتزی سرگردان" اثر پیانویی
مشهور فرانتز شوبرت میخوانیم: این قطعه بسیار ملالآور و پایانناپذیر به نظر میآید.
امروزه
این قطعه را یکی از آثار بسیار فاخر و زیبا در ادبیات پیانو میدانند. و از آنچه
که آنان (احتمالاً به خاطر طولانی بودن قطعه) ملالآور میخوانند، با تعبیراتی
همچون "قدم زدن در بهشت" یاد میشود. فراموش هم نباید کرد که اصولاً در
هنر، متر و کیلویی برای خوبی یا بدی وجود ندارد. بیجهت نیست که شصت سالی از نوشتن
این کتاب میگذرد و کتابی که دیگران را نقد میکرد، خود مورد انتقاد فراوان قرار
گرفته و بااینهمه من هنوز که هنوز است از این صراحت کلام و نظریات جاندار و جالب
آن لذت میبرم.
راستی آن قطعهٔ موسیقی در نوار دوستم
محمود، اثر بتهوون نبود!
در نوشتهٔ بعدی کتب منتخب دیگرم را در دو دستهٔ دیگر
معرفی میکنم.