پاسخ به دعوتی فیسبوکی
دسته دوم:
کتابهایی که چنان مسحورم کردند که نمیتوانستم خواندنشان را متوقف کنم و عمیقاً تکانم
دادند.
برای یک عاشق کتاب، سحر شدن امری عجیب نیست. میتوانم بلافاصله ده-بیست عنوان
کتاب را به خاطر بیاورم که نمیتوانستم چشم از کتاب بردارم. اولینش که به یادم میآید
"کنت مونت کریستو" اثر الکساندر دوما بود. سه جلد کلفت بود و من که آن موقع
حدوداً چهارده ساله بودم از خواب و خوراک افتادم. یکی دیگر که خیلی معروف است "جنایت
و مکافات" اثر شیخ الشیوخ داستایوسکی بود که یک نفس خواندمش. فکر کنم نزدیک دو
شبانهروز طول کشید و من تقریباً اصلاً نخوابیدم. و یکی از آخریها هم "هری پاتر"
(فکر کنم جلد سوم) بود که تا تمام نشد، نخوابیدم. اما اینها (و دهها مورد دیگر) به
من آن تکان وحشتناکی (که گفتم) را ندادند. البته که فوقالعاده و جذاب بودند و من هم
همهشان بلعیدم.
اما کتابهایی اثرشان فراتر از این حرفها بودند. ولم نمیکردند. بعد
از چند ماه، بازهم در فضای آن کتاب زندگی میکردم و مرتب در فکر شخصیتهایش بودم. اثر
این کتابها همیشه با من باقی ماندند. البته تعدادشان بیشتر از این چهار عنوانی است
که اسم خواهم برد اما چارهای جز حذف چندین اثر فوقالعاده (بهخصوص نوشتههای روبر
مرل) را ندارم. اما قبلش باید برداشتم را در خصوص یک رویه در کتابخوانی مطرح کنم.
خودشناسی
یا دیگریشناسی
آدمهای زیادی را میشناسم که خیلی کتاب میخوانند. این کار به دانش
آنها اضافه میکند، گاهی خیلی هم زیاد. اما کمتر دیدهام که بهجز باسوادتر شدن، تغییری
در رفتار، شخصیت و یا نگرششان ایجاد شود. نتیجهگیری من این بود که این سواد جدید،
آنها را تواناتر میکند تا دنیا و پیرامونیانشان را بهتر و عمیقتر کندوکاو و تحلیل
کنند. آنها در حین خواندن، درگیر تجزیه و تحلیل و انطباق حوادث و شخصیتها، با اطرافیانشان
میشوند.
«آیا این شخصیت مانند پدر من نیست؟ مادرم هم
همین حرف را میزند. همسرم این کار را درست نمیداند.»
ظاهراً روانکاوان ماهری از کار درمیآیند. اما خودشان تغییر
خاصی نمیکنند. عادت نکردهاند (شاید هم لزومی ندیدهاند) که در حین خواندن به این
سؤال برسند که آیا این شخصیت، یا این رفتار، شبیه به من نیست؟
اما دستهای دیگر هستند
که جهت نگاهشان بهسوی خودشان بر میگردد. اگر اصلاً نظریهام درست باشد گمان میکنم
که اغلب کتابخوانان، ناخودآگاه به یکی از این دو گروه پیوستهاند. و من فکر میکنم
نتیجهء این انتخاب موجب تفاوتی ماهیتی در این گروهها میشود. از این منظر، برای من
بهطور عمده دو دسته کتابخوان وجود دارند: دیگرشناسان و خودشناسان.
برآورد محاسبه
نشده (ولی حسی) من این است اعضای کلوب دیگرشناسان خیلی بیشتر هستند. من جزو گروه بعدی
یعنی خودشناسم که البته افتخاری نیست. گروهی که هنگام خواندن، مشغول برآورد رفتار شخصیت
داستان و تناسب آن با باورها و احساساتشان هستند. اینجاست که نقش برخی کتابها در
برگرداندنم به درون خودم اهمیتی اساسی داشتهاند.
احتمالاً اولین کتابی که چنین کاری
با ذهن و روحم کرد، بازهم همان جنایت و مکافات بود. با این توضیح حالا میخواهم از
کتابهای مسحورکننده و ضمناً تکاندهندهٔ زندگیام صحبت کنم.
کتاب چهارم
جان شیفته
نوشته رومن رولان، ترجمه م.ا. بهآذین، انتشارات نیل
اول بار اسم رومن رولان را روی
کتابی کنار تخت مادرم دیدم: "ژان کریستف" اثر رومن رولان.
کم سن و سال بودم
و فکر نمیکردم روزی برسد که بتوانم کتابی به این مفصلی بخوانم. از طرف دیگر از مکالمات
فیمابین مادر و عمو ناصر فرهیخته و نازنینم، پی برده بودم که کتاب مذکور، کتاب
خیلی جدی و عمیقی است. به همین دلیل ناخودآگاه نوعی خوف و وهم از این کتاب پیدا کرده بودم.
برایم کتابی شد که خواندنش از عهدهٔ من بر نخواهد آمد.
Romain Rolland 1866–1944 |
چندین سال بعد که غرق در موسیقی
و کتابهای مربوطه بودم، باز هم به رومن رولان رسیدم. این بار در کتاب "زندگانی
بتهوون". بدون اینکه بدانم شخصیت اصلی داستانِ ژان کریستف ملهم از همین جناب
مستطاب بتهوون است، شروع به خواندنش کردم. کتاب خیلی خیلی جذابی در شرح زندگی و نقد
برخی آثار بتهوون بود. بعداً آگاه شدم که این کتاب یک خلاصه از کتابی بسیار مفصل است
و بازهم (بعدها) پی بردم که رولان زندگینامهنویسی چیرهدست و همچنین یک موسیقیدان
حرفهای هم بوده. خلاصه بنده شدم مرید ایشان و زندگینامههای دیگری هم که نوشته بود
(اعم از موسیقایی و غیر آن) را خواندم.
انقلاب
شده بود و اسم یک رمان دیگر از رولان خیلی سر زبانها افتاده بود: "جان شیفته"
با ترجمهٔ محمود اعتمادزاده یا آنطور که همه میشناسیم: م.ا. بهآذین. اتفاقا ژان
کریستف (که همچنان در صندوقچهٔ اسرار باقیمانده بود) را هم او ترجمه کرده بود. میشنیدم
که کندوکاوی است در دنیای زنانه. خیلی هم قطور بود، چهار جلد. اینبار (احتمالاً چون
بزرگتر شده بودم) نترسیدم و تصمیم گرفتم بخوانمش.
(محمود اعتمادزاده (م.ا. بهآذین ۱۲۹۳-۱۳۸۵ |
شخصیت داستان آنت ریوییر، زنی
است تنها که علیرغم همهٔ مشکلات و سختیهایی که قوانین اجتماعی و عرفی جامعه، پیش رویش
میگذارد، با اتکا به قلب بزرگ و عاشقش، با تلاش و سرسختی بهپیش میرود. بارها به
زمین میخورد. شکستی از پس شکست دیگر. و بازهم ادامه میدهد و هراسی از تجربهای جدید
و احیاناً ناکامی ندارد. در شعری چنین میخوانیم:
«دوست من، زن من، زخمهایم را به تو پیشکش میکنم
این بهترین
چیزی است که زندگی به من داده است
زیرا هرکدام از آنها نشانهی گامی بهپیش است.»
اصول
تخطیناپذیر آنت سلامتنفس، باور به انسانیت، اعتماد به ندای قلبش و صداقت است. در
تنها باری که پسرش را بهشدت تنبیه میکند به او میگوید:
«تو مجازی که هر گناهی را مرتکب بشوی بهجز اینکه به خودت دروغ
بگویی.»
یک وجه جان شیفته، شناخت وضعیت تاریخی و اجتماعی زنان (اروپایی) در آستانه
قرن بیستم است. اما وجه تکاندهنده و مسحورکنندهاش برایم این بود که رومن رولان در
هر صفحه، به ژرفای روح و روان آدمی میرفت و همزمان در من تلاشی بیوقفه برای درک،
دقت، مقایسه و قضاوت شروع میشد: آیا من هم اینگونه هستم؟ ایا من هم اینچنین میاندیشم؟
آیا من هم در این موقعیت چنین میکنم؟
رومن رولان یکی از بزرگترین معلمین من بود.
معلمی که درسش شناساندن من به خودم از طریق خودم بود.
کتاب پنجم
پلهای
مدیسون کانتی نوشته رابرت جیمز والر، ترجمه منصوره وحدتی احمدزاده، انتشارات افراز
چند
سال پیش عمو حسین عزیزم این کتاب را نشانم داد و گفت: «ببین کتاب این فیلم هم درآمده.
نمیدانم چرا همیشه فکر میکردم که نقش مرد را رابرت دونیرو بازی کرده و حال آنکه نقش
را کلینت ایستوود (که کارگردان فیلمش هم هست) بازی کرده.»
من گفتم اصلاً نمیدانم در مورد
چه فیلمی صحبت میکند و او با تعجب پرسید: «چه عجیب که فیلمش را ندیدی؟ پس کتابش را
بخوان، قشنگ است.» کتاب
را خریدم و رفت جزو صدها کتاب نخواندهٔ در برنامه، و دهها کتاب نخواندهٔ در کتابخانه.
یک شب احساس کردم که برای خواب چندان خسته نیستم و اگر در اینگونه مواقع اشتباهاً
به رختخواب بروم، بیخوابی عجیبی در انتظارم خواهد بود. فکر کردم که بد نیست قبلش چند
صفحه کتاب بخوانم. خوشبختانه چون کامپیوتر لعنتی (این دشمن بزرگ کتابخوانیام) را
خاموش کرده بودم، رفتم جلوی کتابخانه ایستادم و نگاهی به آنهمه کتاب نخوانده (که موجب
شرمساریم هستند) انداختم. چشمم به "پلهای مدیسون کانتی" خورد و به یاد مکالمهٔ
آن روز افتادم. برش داشتم. نویسندهاش رابرت جیمز والر را نمیشناختم و هیچ تصوری
هم از کتاب نداشتم.
Robert James Waller |
بهسرعت غرق این داستان عاشقانه شدم. داستان عشقی پنهان و بیفرجام.
داستان تلخ ناکامی جانهایی شعلهور، در انتظار برآورده شدن آرزویی بهغایت در دسترس
و دستنیافتنی.
اصلاً متوجه گذر زمان نشدم. یادم هست که یکباره متوجه شدم که چیزی
نمیبینم. خوابم نبرده بود. آنقدر اشک در چشمم جمع شده بود که دیگر قادر به دیدن نبودم.
از آن به بعد اشکریزان به خواندن ادامه دادم. وقتی کتاب تمام شد، صبح شده بود. بهتزده
بودم. همچنان نشسته بودم و نمیدانستم چه کنم؟
پلهای مدیسون کانتی قصهٔ زنی میانسال
است که با خانوادهٔ خود زندگی آرام، یکنواخت، تکراری و سادهای دارد. روزی که شوهر
و فرزندان به شهری دیگر رفتهاند برحسب اتفاق رهگذری که عکاس مجلهٔ نشنال جئوگرافی
است در خانهاش را میزند و همین ملاقات پیشبینی نشده، جرقه زنندهٔ رابطهای عاشقانه
و عمیق میشود. رابطهای که سالها پنهان و ناگفته باقی میماند. بیش از این قصه را
تعریف نمیکنم تا احیاناً کسانی که خواستند بخوانندش، با لذت بیشتری غرقش شوند.
در
مدتزمانی که کتاب را میخواندم، چنان نفسم بند آمده بود که اصلاً فرصتی به ذهنم داده
نمیشد که از خودم بپرسم، این دو دارند چه میکنند؟ اما با تمام شدن کتاب، آواری بر
سرم خراب شد. سؤال تکرارشوندهای در مغزم سوت میکشید. آیا رفتار این دو نفر پذیرفته
است؟ گیج بودم و نمیدانستم چه باید بکنم؟
با معیارهای معمول و پذیرفتهشده (در اغلب
فرهنگها و جوامع) رابطهٔ موردنظر مذموم، طردشده و غیراخلاقی است. شخصت زن داستان مشکل
خاصی با شوهرش ندارد. از زندگیاش هم گلهٔ خاصی ندارد. کلاً دلیلی وجود ندارد که فکر
کنیم کسی در چنین شرایطی بخواهد زندگیش را زیرورو کند. از این منظر، شاید اغلب خوانندهها،
شخصیتهای داستان را محکوم کنند.
اما مشکل من دقیقاً از همینجا شروع میشد که من نمیتوانستم
محکومش کنم. و اینجا بود که جنگی عجیب در ذهنم شروع شد. اگر این عشق ممنوع، مجاز باشد
پس تکلیف مفاهیمی مثل وفاداری، نجابت و تعهد چه میشود؟
ما با این مفاهیم ارزشمند بزرگ
شدهایم، بخشی از هویت ماست، فرهنگ ما با این مفاهیم عجین است. اما من بعد از این کتاب،
نمیتوانستم تکلیفم را با خودم روشن کنم. در تمام مدت، به شکل عجیبی این ابیات از فروغ
در سرم میپیچید:
«چگونه میشود به آنکسی که میرود
اینسان / صبور / سنگین / سرگردان
فرمان
ایست داد
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده است»
با گذشت سالیان، هنوز هم به نتیجهٔ
خاصی نرسیدهام. اما تأثیر رعدآسا و ماندگار این قصه برایم این بود که از خودم بپرسم
چطور میتوانم کسی را قضاوت کنم؟ آیا راهی هست که بفهمیم قضاوت ما منصفانه و درست است؟
قضاوت
کردن ظاهراً کاری ساده اما درواقع بینهایت دشوار است. چگونه میشود با اصول عقلی،
برای موضوعی صرفاً احساسی تصمیم گرفت و نظر داد؟
از منظری دیگر، آیا من با دانش مختصری
که از موضوعی، شخصی یا رابطهای دارم، حق قضاوتش را دارم؟ چگونه؟
و اگر ندارم، تکلیف
اینهمه نسبیگرایی چه خواهد شد؟
من هنوز هم به دنبال این پاسخم.
من هنوز هم به دنبال این پاسخم.
مهمترین علتی که
پلهای مدیسون کانتی را جزو کتب منتخب من میکند، همین شک کردن است. شک کردن به قضاوتهایم،
به باورهای تثبیتشدهای که از فرامین عرفی، ظاهراً حتمی و تاریخی ما نشأت میگیرد.
از
فضای کتاب که خارج بشویم، اولین کاری که بعد از تمام شدن کتاب کردم این بود که کامپیوتر
(لعنتی) را روشن کردم و رفتم به سایت نشنال جئوگرافی. اسم رابرت کینکید را جستجو کردم.
جالب بود. اسمش پیدا شد و با این توضیح: چنین آدمی هیچوقت در این مجله کار نکرده است. انگار مجله از بس با این پرسش مواجه شده، به تنگ آمده و این توضیح
را در سایتش قرار داده.
چندین سال بعد فیلمی که بر اساس کتاب ساخته شده است (و عمویم
اصلاً بر همین اساس کتاب را نشانم داده بود) را دیدم. فیلم بسیار قشنگی بود. بازی مریل
استریپ چنان عالی بود که در اغلب فستیوالهای معتبر فیلم، کاندیدای جایزهٔ بهترین بازیگر
زن شد و چندتایش را هم برد. جالب اینکه سالها پیشتر، فیلم دیگری به نام "عاشق
شدن" از مریل استریپ و با مضمونی بسیار شبیه به همین فیلم (کتاب) دیده بودم. اگر
زندگی خصوصی مریل استریپ (لااقل آنچه ظاهراً دیده میشود) را نمیدانستم فکر میکردم
لابد کرم دارد که در این نقشها بازی میکند! ضمناً این بار واقعاً نقش مقابلش را رابرت
دونیرو بازی میکرد.
کتاب ششم
پایان کودکی نوشته آرتور سی کلارک، ترجمه جهانگیر بیگلری،
انتشارات چکامه
"پایان کودکی" یک داستان علمی-تخیلی است. احتمالاً عدهای
همین الان خواهند گفت: «ما اهلش نیستیم، بهسلامت». اما توضیحم شاید بتواند قانعشان
کند که لختی درنگ کنند.
آرتور سی کلارک یکی از نوابغ عجیب قرن گذشته بود. خیلی پیش
از اینکه دستبهقلم ببرد فیزیکدان و اخترشناس بزرگی محسوب میشد. او بود که با نظریه
انقلابیاش در خصوص امکان استفاده از ماهواره برای ارتباطات مخابراتی، یکی از مهمترین
انقلابهای ارتباطات را در تاریخ بشری پی ریخت. یادآوری این نکته خالی از لطف نیست
که بدانیم اولین ماهوارهٔ بشر، تازه دوازده سال بعد به فضا پرتاب شد.
Sir Arthur Charles Clarke 1917–2008 |
برای امکانپذیر
شدن این تکنولوژی، او محل مداری را محاسبه کرد که همین الان، همهٔ ماهوارههای مخابراتی
در آن مشغول طواف کردن زمین هستند. برای ارج گذاشتن به این کار شگرف، این مدار به مدار
یا "کمربند کلارک" نامگذاری شد. امروزه وجببهوجب مدار کلارک (در نزدیک
به ۳۶ کیلومتری
بالای سر ما) اجاره داده میشود. وقتی از او پرسیدند که چرا حق استفاده از نظریهاش
را به نام خود ثبت نکرده (که شاید میلیاردها ثروت برایش به ارمغان میآورد) جواب داد:
«ثبت اختراع درواقع دادن مجوز برای شکایت کردنهاست. پس بیخیالش.»
بهاینعلت در خصوص آرتور سی
کلارک مینویسم تا برای آنها که نمیشناسندش، بیشتر روشن بشود که نویسندهٔ کتاب منتخبم،
تنها آدمی با خیالپردازیهای جالب و فانتزی استثنایی نبود. او دانشمند قهاری بود که
بر اساس دانشش چند قدم جلوتر را پیشبینی میکرد. البته چند قدم برای او. صدها هزار
قدم برای من.
نظریهٔ انقلابی دیگر او طراحی "آسانسور فضایی" برای رفتوآمد به فضاست.
خودش معتقد بود که اگر نام او باقی بماند، به خاطر این نظریهاش است و نه نظریهٔ ماهوارهٔ
مخابراتی. در سالهای پایانی عمرش از او پرسیدند که آیا هنوز هم باور دارد که این نظریه
امکان اجرایی دارد. پاسخ داد که بدون شک. وقتی پرسیدند فکر میکنید کی این طرح واقعاً
ساخته شود جوابش بهراستی جالب بود:
«دقیقاً ده سال بعد از اینکه از خندیدن به این
نظریه دست بردارند.»
به
نظرم این یکی از زیباترین جملاتی است که در توصیف او گفتهاند: او هرگز به بزرگسالی
نرسید اما هیچگاه از رشد و تعالی دست نکشید.
داستان کتاب اینگونه شروع میشود که
قدرتهای برتر در آستانهٔ جنگی اتمی و نابودگر هستند و این منجر به حضور علنی فرازمینیان
به کرهٔ خاکیمان میشود. همهٔ ابزارآلات الکترونیکی از کار میافتند و در چشم بههمزدنی،
کنترل کل امور جهان، در اختیار آنها قرار میگیرد. جنگ شروع نمیشود و دیگر هرگز هم
شروع نخواهد شد.
فرازمینیان موجودات ناشناخته و عجیبی هستند. چون نه تنها در هیچ کاری
دخالت نمیکنند، بلکه حتی تحت هیچ شرایطی، خودشان را نشان هم نمیدهند. انسانها میتوانند
کاملاً مثل گذشته به زندگی و مناسباتشان ادامه دهند. تنها دو ممنوعیت مطلق دارند. حق
ندارند با یکدیگر بجنگند. و نژادپرستی هم ممنوع است. همین و دیگر هیچ.
اما همین دو قانون موجب میشود
که زندگی روی کرهٔ زمین بهکلی دگرگون شود. برابری نژادی و صلح اجباری، چنان آرامش،
رفاه همگانی و امکاناتی را به بشر ارمغان میدهد که دنیای مطلوب (اما فانتزی) برخی مکاتب
فلسفی را تداعی میکند. دنیایی جدید که در آن رقابت، جنایت و حرص معنای خودش را
از دست میدهد. تنها اعتراض برخی گروهها این است که با این شرایط زندگی میتواند کسالتبار
شود.
در اواسط کتاب، عاقبت فرازمینیان خود را نشان میدهند. چهرهشان آشنا و عجیب است.
هیچ شباهتی به ما ندارند اما قبلاً دیدهایمشان. بسیار بزرگند. لباسشان مانند زره
یا فلس است. بال دارند، شاخ هم دارند و همچنین دم! درواقع تصویر تمامعیاری از آنچه
در نقاشیها از شیطان کشیده شده. چرا؟
اشارهٔ رئیس بزرگ اعجابآور است:
«افسانههایی
که در مورد شیاطین دارید، خاطرات دیدار شما با اربابان فرازمینی است اما مفهوم زمان
پیچیدهتر از تلقی خام امروزی زمینیان است، این افسانهها، خاطرهٔ گذشته نیستند، خاطرهٔ
آینده هستند.»
چه
غریب است این ترکیب "خاطرهٔ آینده"!
اما فرازمینیان چرا به زمین آمدهاند؟
گروهی
از دانشمندان فکر میکنند که اگر باور داشته باشیم که ما در کیهان تنها نیستیم و همچنین
اگر تصور کنیم که از کرات دیگر به ما سر زده شده و یا میشود، لاجرم باید بپذیریم که
چنین موجوداتی بسیار بسیار بادانشتر، پیشرفتهتر و طبعاً نیرومندتر از ما هستند. برای
موجوداتی تا این حد توانا و والا، مناسبات قدرت و امتیازگیری (که بین ما انسانها معمول
است) جز یک بازی کودکانه نخواهد بود. با چنین دیدی، احتمالاتی همچون تسخیر زمین، یا نظام ارباب-رعیتی کیهانی، چیزی نخواهد بود جز مفاهیمی هالیوودی و بیمعنی. تصور کنید که
شما به نوزادی در گهواره بگویید که برود برای شما چای دم کند و تا چای دم بکشد از نانوایی
محل یک سنگک دوآتشه هم بگیرد.
اما این اربابان کیهان اینجا چه میکنند؟ چرا تصمیم به
دخالت گرفتند. همیشه توانش را داشتهاند و نکردند، چرا الآن؟
روزگاری اخترشناس بزرگ
کارل ساگان (سیگن) با اشاره به عکس زیر از کرهٔ زمین (به کوچکی یک نوک سوزن در میان
میلیونها ستاره) نوشتهای طولانی و تکاندهنده نوشت. در بخشی از آن آمده:
«خانه اینجاست.
ما اینجاییم. برآیند تمام خوشیها و رنجهای ما در همین نقطه جمع شده است. هزاران مذهب٬
ایدئولوژی و دکترین اقتصادی٬ تمامی شکارچیان و آفرینندگان و ویرانکنندگان تمدن٬ تمامی
پادشاهان و رعایا ٬ تمامی قهرمانان و بزدلان.
زمین ذرهای خرد در مقابل عظمت جهان است.
به بیرحمیهای بیپایانی که ساکنان گوشهای از این نقطه٬ توسط ساکنان گوشه دیگر متحمل
شدهاند بیندیشید٬ چقدر اینان به کشتن یکدیگر مشتاقند٬ چقدر با حرارت از یکدیگر متنفرند.
در
این تیرگی و عظمت بیپایان٬ هیچ نشانهای از اینکه کمکی از جایی میرسد تا ما را از
شر خودمان در امان نگاه دارد٬ دیده نمیشود. تأکیدی است بر مسئولیت ما در جهت برخورد
مهربانانهتر ما با یکدیگر٬ و سعی در گرامی داشتن و حفظ کردن این نقطه آبی کمرنگ٬ تنها
خانهای که تاکنون شناختهایم.»
فریاد
ساگان از اینهمه بیمسئولیتی نسل بشر را، سالیانی پیشتر کلارک در "پایان کودکی"نوشته
بود. سؤال همیشگی زمینیان از ابرموجودات این بود: چه شد که آمدید؟
پاسخ شرمسارکنندهٔ رئیس این است:
«نژاد شما در مقابله با مشکلات سیارهٔ نسبتاً کوچک خود کوتاهی بهخصوصی نشان داده است.
هنگامیکه ما وارد شدیم شما با نیرویی که علم در اختیارتان گذاشته بود تقریباً خود
را نابود کرده بودید.»
این
کتاب را دوست نازنینم حسین به من معرفی کرد. کتاب قطوری نیست و تصور نمیکردم که در
چنین صفحات معدودی و در یکی از اولین آثار آرتور سی کلارک اینچنین ضربهفنی بشوم.
کتاب تنها بهتزدهام نکرد. بلکه من را فلج کرد. ساعتها بعد از تمام کردنش، نمیتوانستم
حرف بزنم. چندین روز بعد هم دوست نداشتم با کسی صحبت کنم. همهٔ ذهنم معطوف به سؤالات
و ایدههای بیبدیل کتاب شده بود. سؤالاتی که بیش از پنجاه سال پیش طرح شدند و شاید
تا ابد سؤال باقی بمانند.
اگر بخواهم کل کتاب را در یک جمله معرفی کنم باید بگویم
پایان کودکی داستان به تکامل رسیدن معنوی انسانها و درنهایت پیوستن آنها به ابرذهن
است.
کتاب هفتم
صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز، ترجمه بهمن فرزانه، انتشارات
امیرکبیر
«سالها سال بعد، هنگامیکه سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل سربازانی که
قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعدازظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او
را به کشف یخ برده بود.»
چه
بلایی به سرتان آمد؟ تکاندهنده نبود؟ چقدر پیش میآید که کتابی با چنین ضرباهنگ کوبندهای
آغاز شود؟
برای من که چنین بود. این شروع، من را بهتزده کرد. آنچنان که بیاختیار
به دنبال جملات کشیده میشدم. وقتیکه میخواستم در معرفی کتابهای منتخبم، به جملهای
اشاره کنم، ترجیح دادم که به خود کتاب مراجعه و جمله را بدون هیچ کموکاست بنویسم.
همین کار را برای "صد سال تنهایی" هم انجام دادم و دوباره من را صاعقه زد.
کتاب را تا آخر خواندم. این پنجمین بار بود!
اما خاطرهام از خواندن این کتاب.
یکی
از عموهای نازنینم نابیناست. شخصیتی است فرهیخته، بسیار عزیز و محبوب. به خاطر محدودیتش،
معمول بوده و هست که کسی برایش کتاب میخواند. مدتی بود که من هم به جرگهٔ آنهایی
پیوسته بودم که برایش کتاب میخواندیم. اما نه حضوری. بلکه آن را روی نوار ضبط میکردم.
یک تابستان گفت که دوست دارد کتابی را مستقیماً برایش بخوانم. پیشنهاد کردم که این
کار را بهاتفاق دوست صمیمی و قدیمیام محمد (ممد) برایش بخوانیم. استقبال کرد و گفت
که از کتابی به نام "صد سال تنهایی" خیلی تعریف شنیده و آن را خریده است.
روی جلد نقلقولی از ناتالیا گینزبورگ چاپ شده بود:
«اگر حقیقت داشته باشد که میگویند
رمان مرده است یا در احتضار است، پس همگی از جای برخیزیم و به این آخرین رمان سلام
بگوییم!»
Gabriel Garcia Marquez 1927–2014 |
چه تجلیلی! کنجکاو شدم که هر چه سریعتر شروع کنیم. تعطیلات تابستان بود
و میتوانستیم هرروزه به خانهاش برویم. نیم ساعتی من میخواندم و نیم ساعت ممد و همین
ترتیب ادامه پیدا میکرد. داستانی عجیب از خانوادهای بزرگ که مردانش نسل به نسل تنها
دو اسم (خوزه آرکادیو و آئورلیانو) داشتند.
هر سهمان غرق شده بودیم در روابطی درهمتنیده،
مناسبات غریب و حوادثی غیرممکن که بهسادگی آب خوردن رخ میداد. از آسمان قورباغه میبارید
و رمدیوس خوشگله با ملحفه به آسمان پرواز میکرد.
روابط جنسی آزاد و بیپردهٔ شخصیتهای
کتاب، برای ممد و من که در سنین نوجوانی بودیم عجیب و تازه بود. و عجیبتر اینکه میبایست
اینها را با صدای بلند برای کسی که سالها بزرگتر از ما بود بخوانیم. گاهی معذب بودیم
و گاه به یکدیگر نگاهی از سر شیطنت میانداختیم و خندهٔ فروخفتهمان را پنهان میکردیم.
گمان نمیکنم که عمو ناصرم از حال و هوای ما سر درآورده بود. چنان غرق داستان بود که
احتمالاً صدای خندهٔ ریز ما را نمیشنیده.
در صحنهای از کتاب دستیار کشیش به آرکادیو
میگوید که کشیش با حیوانات کارهای بد میکند. و وقتی پسربچه سر در نمیآورد که موضوع
چیست سعی نافرجامی میکند که داستان را در پرده توضیح بدهد. یادم نمیآید که نوبت خواندن
با کداممان بود اما خندهمان گرفته بود. بدجور.
بالاخره دستیار کشیش که خودش هم منتظر
فرصتی بوده تا عملاً همان کارهای بد را با حیوانات بکند، شبی که کشیش نبوده، به مزرعه
میرود. این بار آرکادیو همراهش میرود. وقتی راوی اشاره میکند که دستیار یک چهارپایه
بلند همراه خودش میبرد، دیگر من و ممد نتوانستیم بیش از این خودداری کنیم. انفجار
خندهٔ ما، اطاق را لرزاند.
عمو ناصر منتظر چنین اتفاقی نبود. مسحور داستان بود و متعجب
شد. کمی بعد موقعیت را دریافت و با خندهٔ ما همراه شد. آنقدر خندیدیم که آن روز روخوانی
به هم ریخت چون تا میخواستیم شروع کنیم یکیمان خندهاش میگرفت. اما آین اتفاق موجب
شد که از آن به بعد خیلی راحتتر و آزادتر با صدای بلند بخوانیم و بخوانیم.
خواندن
"صد سال تنهایی" به شکلی که خواندیم تجربهای جدید، غریب و بسیار دلپذیر
بود. اگرچه دیگر این کار تکرار نشد (موقعیتش فراهم نشد) اما خاطرهاش برای همیشه ماند.
این
اولین آشنایی من با ادبیات آمریکای لاتین بود که بعدها (در ایران) بیشتر با
"رئالیسم جادویی"اش همهگیر شد. اما برای من جادوی کتاب همان موقع شروع نشد.
در موقعیتی که میخواندیمش، شرایط بهگونهای بود که یا میبایست متمرکز بر درست خواندن
بودم و یا گوش سپردن به متنی که دیگری میخواندش (که هیچوقت برایم کار سادهای نبوده
و نیست). چند ماه بعد تصمیم گرفتم مجدداً بخوانمش. و اینبار بود که کلهپا شدم. مثل
برق خواندمش و دیوانهوار عاشقش شدم.
سال بعد کنجکاو بودم که آیا هنوز شخصیتهای غریب
و اسامی تکرارشوندهاش جذبم میکنند؟ کتاب را در دست گرفتم و با خواندن همان جملهٔ آغازین،
سحر شده، رفتم تا آخرش. دو ماه بعد برای امتحان سعی کردم که شجرهٔ این خانوادهٔ منحصربهفرد
را بکشم. جایگاه همهٔ آرکادیوها و آئورلیانوها و معشوقهها و فرزندانشان را درست و
دقیق کشیدم. حتی یک اشتباه نداشتم. خودم هم متعجب بودم که چگونه این شخصیتها در اعماق
وجودم رسوخ کرده بودند؟
این بار آخر (همانطور که نوشتم) بدون هیچ برنامه قبلی کتاب
را خواندم. احساسم تغییر کرده بود اما در مسحورکنندگی کتاب تغییری ایجاد نشده بود.
یکی از مهمترین شخصیتهای کتاب سرهنگ آئورلیانو بوئندیاست. دیدید که کتاب هم با او
شروع میشود. عاشقش بودم و عمیقاً شخصیت سوداییاش مجذوبم میکرد. نه من، بیشتر کسانی
که میشناسم همین احساس را داشتند. و حتی خود گابریل گارسیا مارکز.
مارکز در مصاحبهای
میگوید:
«کشتن سرهنگ آئورلیانو خیلی مشکل بود. بارها خواستم این کار را بکنم اما به
تعویق انداختمش. اما دیگر نمیشد کاری کرد. خیلی پیر شده بود و میبایست میمرد. رفتم
به اطاق کارم و نشستم پشت ماشینتحریر و بالاخره صحنهٔ مرگ سرهنگ را تمام کردم. وقتی
به اطاق نشیمن برگشتم چنان به هم ریخته بودم که مرسدس (زنم) پرسید: سرهنگ مرد؟ با سر
تأیید کردم و رفتم روی تخت افتادم و ساعتها گریه کردم.»
من هم چنین احساسی داشتم. برایم
سرهنگ بوئندیا قهرمانی جذاب و مظهر مردانگی و سودا بود. اما در این آخرین خوانش، در
صحنههایی سبعیتاش اذیتم کرد و تحملش همیشه ساده نبود. خریتهای بیپایان آرکادیوها
هم حوصلهام را سر میبرد. انگار پیر شدهام.
پیروز جان خیلی کیف کردم.لذت بردم حظ کردم فردا شب بپیام قدیمی ترت خواهم رفت .احسنت بتو .پسر پسر عموی من .حسین
پاسخحذفچقدر خوشحالم کردید که به اینجا سر زدید. و بیش از آن از نوشتهء پرمهرتان ممنونم.
پاسخحذفسلام و درودی گرم به شما و خانم سیلویای عزیز که شاید برایتان عجیب باشد، اما خاطرهء خانهء شما و شوخیها و مهربانیهایتان، از همان دوران کودکی، در خاطرم مانده.
شرمنده! حق با شماست. امیدوارم بخش آخر (که حدس میزنم کوتاه باشد) به سرعت نوشته شود. ممنونم برای پیامتان.
پاسخحذف