پاسخ به دعوتی فیسبوکی
دسته سوم از کتابهای منتخبم حول یک
محور میچرخند: شک
در واقع در جریان انتخاب این ده کتاب
و بعد کنکاش ذهنیم برای پیدا کردن چرایی این انتخابها، خودم هم به شناخت جدیدی از
خودم دست پیدا کردم. حتی با نگاهی به انتخابهایم در بخش دوم، پیداست که شک کردن
چه اهمیت خاصی برایم داشته و دارد. انگار
"شک دکارتی" کار خودش را کرده و به بخشی از روند بازپروری شخصیتم تبدیل
شده. "شک میکنم پس هستم".
کتاب هشتم
مرگ یزدگرد [مجلس شاهکُشی] نوشتهٔ بهرام بیضایی ناشر
انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
مرگ یزدگرد یک نمایشنامه است که خوشبختانه شانس
اجرا پیدا کرد و باز هم خوشبختانه بهرام بیضایی از فیلم اجرای این نمایشنامه،
فیلمی سینمایی و درجه یک درست کرد که با کتاب مو نمیزند. بنابراین کسانی که امکان
پیدا کردن کتاب را ندارند، میتوانند فیلمش را در یوتیوب ببینند.
https://www.youtube.com/watch?v=sVJHpVWe7ek
تقریباً همهٔ ما یزدگرد سوم را میشناسیم.
بیشتر زیارتگاههای زرتشتیان بهنوعی با او ارتباط دارند. مثل چندین چاه مقدس در
یزد (و چند شهر دیگر). برای هر چاهی افسانهای وجود دارد که بر اساسش یکی از
دختران یا زنان یزدگرد (که البته بهدقت اسمشان ثبت شده) در آن رفتند یا خودشان
را انداختند، تا به دست سپاه مهاجم عرب نیفتند. مهمترین زیارتگاه زرتشتیان که پیر
سبز یا چکچک است، هم محل غیب شدن نیکبانو دختر یزدگرد است. در کتابهای درسیمان
یزدگرد پادشاهی ضعیف معرفی و مرگش هم خیلی
کوتاه و مختصر شرح داده شده بود. جملهای که در ابتدای کتاب مرگ یزدگرد آمده،
اشارهٔ دقیقی به همین آموزش سنتی ما دارد.
"پس یزدگرد به سوی مرو گریخت و به آسیائی درآمد. آسیابان او را در خواب به طمع زر و مال بکشت.
تاریخ!"
با این توضیح که علامت تعجب در کتابهای درسی ما نبود و آن را بهرام بیضایی گذاشته است.
نمایشنامه در آسیابی شروع میشود که جسد یزدگرد در آن افتاده و سرداری از سپاه ایران از آسیابان، همسر و دخترش بازجویی میکند. روایت هر کدام از حاضرین و تفسیر سردار از وقایع احتمالی پیش آمده، چنان سردرگمی و ابهامی را ایجاد میکند که هر بار به سؤال اولیه برمیگردیم: واقعاً چه اتفاقی افتاد؟
برای کسانی که داستان زیبای "راشومون" نوشتهٔ "رینوسوکه آکوتاگاوا" را خواندهاند یا فیلمش که شاهکاری از "آکیرا کوروساوا" با بازیگری "توشیرو میفونه" است را دیدهاند، شیوهٔ روایی مرگ یزدگرد آشنا میآید. آکوتاگاوا واقعهای را از منظر راویان مختلف بازگو میکند. او امکانات بالقوه برای تغییر یک روایت را به بازی میگیرد و بهرام بیضایی با همین تمهید، این بازی را به عرصهٔ تاریخ میکشاند و "حقیقت بهظاهر مسلمی" را زیر سؤال میبرد.
هرکدام از شخصیتهای نمایش روایت خودش را بازگو میکند. روایت هر یک بهغایت جاندار و ملموس است و هر بار خواننده (بیننده) میگوید، چرا که نه؟ و هر بار به صداقت راوی قبلی شک میکند.
نمایشنامههای تاریخی بهرام بیضایی سفری غریب است به دنیای قدیم. کنکاش و چالش با روایتهای رسمی. برای من خواندنشان لذتی غریب دارد. مهارت و تسلط اعجابآور بیضایی بر کلام و بر تاریخ، بهراستی لحظاتی فراموشنشدنی را برایم رقم زده است. این شانس را داشتم که اجرای نمایشنامهٔ "شب هزار و یکم" را از نزدیک ببینم. بهتزده شده بودم و وقتی اجرا بهپایان رسید حاضرین شروع به کف زدن کردند، لرزان و اشکریزان ایستادم و به آنها پیوستم.
تجربهٔ شیوهٔ تشویق در تئاترهای ایران به من میگفت ده بیست ثانیه بعد بازیگران دستهجمعی جلو میآیند و تعظیمی میکنند و میروند. مردم هم بلافاصله تشویق را قطع میکنند و حاجی حاجی مکه.
عادت مسخره و احمقانهایست. آخر مگر میشود حاصل ماهها تمرین و زحمت را با بیست ثانیه کف زدن گرامی داشت؟ شاید هم تماشاگران ما، همه آنقدر به اجراهای برادوی و لندن عادت کردهاند که همین بیست ثانیه برایشان کفایت میکند. البته این هم فرضی است، اما مهمل است.
در پایان "شب هزار و یکم" هم حضار، خرق عادت نکردند و مرحمت فرموده مختصری کف زدند و آمادهٔ رفتن شدند. به کجا؟ برای انجام چه کار فوری و حیاتی اینقدر عجله دارند؟ چطور میشود طی دو ساعت و با روایتی بدیع، مروری داشته باشیم به تاریخی پر از ظلم در ادوار مختلف، به اشکال مختلف و به دلایل مختلف. احساساتمان بمباران بشود و به منتهای رقتش برسد و آنگاه ظرف یک دقیقه، تکمهٔ ریاستارت مغزمان را بزنیم؟ یک نفس عمیق بکشیم و برویم در ساندویچی بغل تئاترشهر، سوسیس کوکتل گاز بزنیم؟
به همین خاطر وقتی دیدم تماشاگران دارند کف زدن را ول میکنند داد زدم: کف بزنید بابا، دیگه از این عالیتر چی میخواید؟ خواهرم هم پشتم در آمد و دو نفری کف زدنهایمان را محکمتر کردیم. بهتدریج بقیه هم مجدداً به ما پیوستند. بازیگران دوباره به صحنه برگشتند. خوشحال و سپاسگزار. تا خواستند بروند و ملت هم که انگار روی سوزن نشسته و آمادهٔ رفتن، مجدداً من و خواهرم دم گرفتیم: استاد، استاد. عدهای به این اوباش خندیدند اما بههرحال وقتی بقیه هم مجدداً شروع به کف زدن کردند بازیگران ضمن تشکر کنار ایستادند و از صحنه بیرون نرفتند. این بود که بهرام بیضایی به صحنه آمد. کمی متعجب و کمی (تنها کمی) خوشحال.
عادت کرده بود که قدر نبیند، این بار کمی خلاف همیشه بود.
کتاب نهم
بهاییگری، شیعیگری نوشتهٔ احمد کسروی ناشر نوید/آلمان
وقتی بچه بودم اسم احمد کسروی را شنیدم. یک آدم بد بود. الان فکر میکنم که در خانوادهام که به درجات مختلف مذهبی بودند این قضاوت عجیب نبود. کمی بزرگتر که شدم در موردش شنیدم که ادعای پیغمبری کرده و دیوانه بوده. و در ادامه اینکه هوادارانی داشته که کتابها را میسوزاندند و عکسی هم دیدم که آدم بداخلاق و اخمویی را نشان میداد. با اینهمه فضیلت، طبیعی بود که نه جدی بگیرمش و نه علاقهای داشته باشم که در موردش بیشتر بدانم.
اوایل انقلاب بود که مشغول مرتب کردن کتابخانهٔ معظم عمو ناصر نازنینم بودم که کتابی دیدم با عنوان "تاریخ هجده سالهٔ آذربایجان". نویسندهاش هم که بود؟ احمد کسروی! از عمویم پرسیدم این کسروی همانی است که ادعای پیغمبری کرده؟ خندید و گفت در موردش اینطور میگویند. با تعجب پرسیدم مگر کتاب هم مینوشته؟ او که کتابها را میسوزانده. باز هم خندید و گفت اینطورها هم نبوده ضمناً هرگز کتابی بهتر از این در خصوص این دوران تاریخی نوشته نشده.
اولین علامت سؤال.
در مدرسه یکی از بچهها کتابی به من داد به نام "دادگاه". نوشتهٔ احمد کسروی. و گفت این کتاب باعث شد که کسروی کشته شود. عجب! پس کشته شده بوده؟ یک نویسنده چه کرده که کشته شود و چرا؟
دومین علامت سؤال.
"دادگاه" جزوهٔ کوچکی بود که نویسنده با قلمی عصبی و پرخاشگر، بعضی کتب دعا و همچنین سعدی و حافظ را محاکمه کرده بود و کتابهایشان را مستحق سوزانیدن. من هم که عاشق شعر کهن. چه مرد دیوانهای.
کتابهای درسی داشتند عوض میشدند و کتاب تاریخ جدیدی (که نوشتهٔ حدادعادل و گروهی دیگر بود) توزیع شده بود که میگفتند معلمین خیلی قبولش ندارند. معلم ما را کسی نمیشناخت. اهل شهرمان نبود. خیلی خشک و جدی بود. ما همگی از فرط شور انقلابی سر جایمان بند نبودیم. کی حوصلهٔ سر کلاس رفتن داشت. انقلاب کرده بودیم که دستور نشنویم. حضور و غیاب کیلویی چند؟
معلم تاریخ پیغام داد که هر کس نمیخواهد سر کلاس بیاید مهم نیست اما یک جلسه بیاید که تکلیف امتحانش را روشن کند. چه معلم عجیبی؟! بنده هم لطف کردم و یک جلسه رفتم سر کلاسش. عجب مرد باسوادی بود. حرفهایش بودار بود. صحبت از نقش شخصیت در تاریخ بود و یکی از شاگردان (که بعدها در مدرسه برو بیایی پیدا کرد) از شیخ فضلالله نوری گفت که چه شخصیت بزرگی بوده. معلم اخموی ما هم گفت برای شناختن بهترش بد نیست تاریخ مشروطهٔ کسروی را بخوانی.
سومین علامت سؤال.
بعد معلم کتاب درسی رسمی را نشان داد و گفت سؤالات از این کتاب است. من اصلاً قبولش ندارم اما میتوانید بخوانیدش و اگر عیناً مثل همین کتاب جواب بدهید نمره خواهید گرفت. گزینهٔ دیگرتان این است که به این چهار سؤالی که الآن میدهم، سر امتحان جواب بدهید. باید در مورد جوابتان استدلال کنید بنابراین اگر چرت و پرت بنویسید از نمره خبری نیست.
من که کپ کردم. تا به حال چنین چیزی را ندیده بودم. پنج ماه قبل از امتحان، سؤالات را داشتم! اساس سؤالات بر انقلاب مشروطه بود. دلایل وقوعش، وقایع بعدیش، نتیجهگیری و تأثیراتش. من گزینهٔ دوم را انتخاب کردم. البته کنجکاو هم شده بودم اما دلیل اصلی چیزی نبود جز اینکه سؤالات را داشتم و چه از این بهتر؟ هلو برو تو گلو!
چون اخمش را جدی گرفته بودم شروع کردم به خواندن کتابهای مرتبط. این امتحان یکی از سختترین و لذتبخشترین امتحانات زندگیم شد. چندیدن ماه برای پیدا کردن جواب سؤالات خواندم. و البته همان تاریخ مشروطهٔ کذایی یکی از کتابهایی بود که بیشترین کمک را کرد. چه کتاب جامع، دقیق و مستندی! این کسروی چندان هم دیوانه نبود. سر جلسهٔ امتحان معلم آمد بالای سرم و دید که دارم همینطور مینویسم. ورقه را گرفت و کمی خواند. گفت بیشتر از این ننویس. نیازی هم نیست منابعت را بنویسی. فکر کنم هجده گرفتم یا نوزده. معلممان هم اخراج شد.
به تدریج در بساط کنار پیادهروها به کتابچههای متعددی که نوشتهٔ کسروی بود برخوردم. چقدر چیز نوشته بود! اما علیرغم کمکی که برای امتحان درس تاریخم کرده بود همچنان تأثیر عصبیت موجود در کتاب دادگاه و آن قیافهٔ بداخلاق موجب شد که اصلاً پیگیرش نشوم.
همان دوران بهترین معلم هندسهٔ شهر اخراج شده بود. بهایی بود. یکی از همکلاسیهای خواهرم و چند تا از همکاران پدرم بهایی بودند. بهتدریج از شهر رفتند. صحبتهای عجیب و غریب در موردشان میشنیدم. آیینی عجیب و ناشناخته داشتند. فکر میکردم خانهشان پر از مه و دود است و آنجا مرتب مشغول خواندن اوراد و حرکات غریب و مرموزی هستند. یک جورهایی ازشان میترسیدم. بعداً بهکلی فراموششان کردم. سالها بعد نامهای از بهرام بیضایی منتشر شده بود. خطابش مسئولی بود. به نگرفتن حق پخش فیلم "شاید وقتی دیگر" اعتراض داشت. در جایی در فحوا اشاره کرده بود که: وقتی میگویم بهایی نیستم، خوب نیستم وگرنه که میگفتم. محض کنجکاوی از آدم باسوادی پرسیدم داستان "وگرنه میگفتم" و کلاً این آیین، چیست؟ گفت بهاییها باید دینشان را اعلام کنند و بهترین مرجع برای جواب به این سؤالات، کتاب احمد کسروی است.
ای بابا این کسروی آدم را ول نمیکند انگار!
بیخیال شدم و چند سال بعد در سفری به اروپا در کتابخانه شهر، اتفاقی عنوان کتابی چشمم را زد: "تاریخ مشعشعیان". اسم خندهداری بود چون یاد این افتادم که من و ممد (صد سال تنهایی) به آدم شق و رق میگفتیم میرزآقا شمشم! به خاطر اسم مفرحش، کشیدمش بیرون. یا خدا! نویسنده که بود؟ احمد کسروی! دیدم انگار کسروی ولکن بنده نیست. کتاب را قرض گرفتم و خواندمش. در مورد قومی که احتمالاً شش نفر هم در موردش چیزی نمیدانستند آنقدر جستجو و منابع مختلف را گردآوری کرده بود که آدم حیرت میکرد از اینهمه پشتکار، دانش و دقت در جزئیات. ضربهفنی شدم.
مقدمهای هم در شرح زندگی کسروی نوشته شده بود که وقتی خواندمش شاخ در آوردم. چه تصورات اشتباهی از او داشتم. ابتدا درس روحانیت خوانده بود و منبر هم میرفته. بعداً کلاهی شده بود. قران را از بر بود. چنان تسلطی به زبان عربی داشت که برایش دو کتاب دستور نوشت که سالها کتاب درسی مدارس شده بود. همچنین روشی برای تدریس عربی ابداع کرده بود. روشش چنان بدیع و مؤثر بود که نامش را بر سر زبانها انداخت. برای چندین مجله در لبنان مقاله میفرستاد و مقالاتش بی کموکاست چاپ میشد (میتوانید تصورش را بکنید، صحبت از چه تسلطی بر زبان عربی است؟). وقتی به سراغ مباحث تاریخی رفت به کتابهای معتبری برخورد که ترجمه نشده بودند. بنابراین همهٔ آن زبانها را یاد گرفت و به آنها تسلط کامل پیدا کرد. اعجوبهای غریب بود که برای یادگیری چیزی، تنها میبایست قصدش را میداشت. و به دنبالش با کوششی عجیب و در زمانی کوتاه به نتیجه میرسید.
بعد وکیل و سپس قاضی شد. در این زمینه آنقدر به اصول حرفهای و اخلاقیش پایبند بود که دادگستری را هم کلافه کرد. نه میتوانستند از توانائیش بگذرند و نه میتوانستند تحمل کنند که در اقامهٔ دعوی دهاتیان ونک بر علیه دربار (بخوانید رضا شاه)، رأی به محکومیت دربار بدهد. عاقبت منتظر خدمتش کردند و او فرصتی بیشتر پیدا کرد برای تحقیقات تاریخیاش.
طبعاً نگاهم به پدیدهٔ احمد کسروی عوض شده بود و خواستم کارهای بیشتری از او را بخوانم. رفتم به سراغ همان کنجکاوی دیرین، یعنی آیین بهایی. کتابخانه مجموعهای از سه کتاب را یکجا داشت. بهاییگری، شیعیگری و صوفیگری.
با خواندن این کتاب فوقالعاده، از خودم پرسیدم که من ِ مثلاً مسلمان شیعه، آیا اساساً چیزی از تاریخ دین رسمی کشورم میدانم؟ و به همان اندک دانش تاریخیم شک کردم.
داستان بهاییگری، جدای از نظریه مهدویت نیست. آنجا بود که فهمیدم اصلاً اسم آخرین امام شیعیان "مهدی" نیست. بلکه مهدی یک لقب است که طی قرون متمادی و در ادیان و آیینهای مختلف، به کسی که برای کمک و هدایت میآید اطلاق میشده. بهتدریج این لقب به "آن آخرین کس"، به "آن منجی" داده شد. در آیین یهود، مهدی، مسیح است (که به باور آنها هنوز نیامده). اهل تسنن هم به آمدن مهدی باور دارند و در زمانهای گوناگون کسانی را مهدی نامیدند که مشهورترینش محمد حنیفه است. یا مثلاً اهالی کوفه از امام حسین با عنوان مهدی دعوت کردند که به آنجا برود. در گذر زمان صدها نفر ادعا کردند که مهدی هستند. در این میان شیعیان بیشترین آمادگی را برای پذیرش مهدی داشتند و احتمال میدادند هر امامی، همان مهدی موعود باشد. چیزی که توسط امام حاضر نفی میشد و انتظار ادامه پیدا میکرد تا نفر بعدی. به همین جهت کسروی لازم دید که ابتدا موضوع شیعیگری را توضیح بدهد. کتابی که احتمالا موجبات مرگش را فراهم آورد. و در ادامه بود که میتوانست به تاریخچه و تبیین آیین بهایی بپردازد.
داستان مهدویت جلو آمد
تا رسید به یازدهمین امام. اختلافنظرهای
اساسی بلافاصله پس از درگذشت امام یازدهم آغاز شد. تا آن زمان همواره امام،
جانشینش را معرفی میکرد اما ظاهراً امام یازدهم فرزندی نداشت. هیچوقت نه کسی او
را دیده بود و نه امام چیزی در خصوص وجودش گفته بود. بنابراین جانشینی هم معرفی
نکرد.
پس از او، شیعیان به تکاپو افتادند که به چه کسی اقتدا کنند؟ این موضوع وقتی اهمیتش بیشتر میشود که مبالغ قابل توجهی تحت عنوان وجوهات برای امام ارسال میشده و طبعاً دارندهٔ این مقام، نه تنها قدرت اجتماعی و معنوی بالایی پیدا میکرد بلکه ثروت زیادی هم در اختیارش قرار میگرفت. عدهای به سراغ برادر امام، "جعفر بن علی" رفتند که قبلاً داعی امامت داشت اما رقابت را به برادرش باخته بود. در این میانه یکی از نزدیکان امام یازدهم "عثمان ابن سعید" اعلام کرد که امام فرزندی دارد و تنها راه ارتباط با این کودک (به گفتهٔ او) پنج ساله، خودِ اوست. او خودش را "باب" یعنی "در" نامید. به این معنی که او دری است برای ارتباط با امام نادیده. و سپس از جانب امام اعلام کرد که شیعیان باید به او اعتماد کنند و وجوهات را هم به او بپردازند.
جعفر بن علی اعتراض کرد و گفت برادرش هرگز فرزندی نداشته و این ادعا دروغ است. اما عثمان ادعایش را پی گرفت و پس از خودش، پسرش را به عنوان باب بعدی معرفی کرد. و در گذر تاریخ ادعای این گروه دوم، هواداران بیشتری پیدا کرد. طوری که جعفر که عثمان را به فریبکاری و دروغگویی متهم کرد، لقب "کذاب" پیدا کرده. از این دوره ببعد، موضوع از این که چه کسی امام است به این تبدیل شد که حالا چه کسی باب است؟
کسروی تاریخ
شکلگیری و چگونگی سرنوشت بخشی از صدها نفری که ادعای باب بودن کردند را با دقتی
فوقالعاده شرح میدهد. تا نهایتاً به علی محمد شیرازی معروف به باب میرسد و به دنبالش آنچه
عاقبت به آیین بهایی تبدیل شد. سفری تاریخی و بسیار جذاب.
یکی از دهها اتهامی که به کسروی میزدند، بابی و سپس بهایی بودن بود. ادعایی مضحک است چرا که کسروی از اساس ادعای علی محمد باب و بهاءالله را رد میکرد. یکی از دلایلش هم این بود که چطور میشود باب باشید و وضع عربیتان این باشد؟ اصطلاحش این بود: عربی خنک.
"پس یزدگرد به سوی مرو گریخت و به آسیائی درآمد. آسیابان او را در خواب به طمع زر و مال بکشت.
تاریخ!"
با این توضیح که علامت تعجب در کتابهای درسی ما نبود و آن را بهرام بیضایی گذاشته است.
نمایشنامه در آسیابی شروع میشود که جسد یزدگرد در آن افتاده و سرداری از سپاه ایران از آسیابان، همسر و دخترش بازجویی میکند. روایت هر کدام از حاضرین و تفسیر سردار از وقایع احتمالی پیش آمده، چنان سردرگمی و ابهامی را ایجاد میکند که هر بار به سؤال اولیه برمیگردیم: واقعاً چه اتفاقی افتاد؟
برای کسانی که داستان زیبای "راشومون" نوشتهٔ "رینوسوکه آکوتاگاوا" را خواندهاند یا فیلمش که شاهکاری از "آکیرا کوروساوا" با بازیگری "توشیرو میفونه" است را دیدهاند، شیوهٔ روایی مرگ یزدگرد آشنا میآید. آکوتاگاوا واقعهای را از منظر راویان مختلف بازگو میکند. او امکانات بالقوه برای تغییر یک روایت را به بازی میگیرد و بهرام بیضایی با همین تمهید، این بازی را به عرصهٔ تاریخ میکشاند و "حقیقت بهظاهر مسلمی" را زیر سؤال میبرد.
هرکدام از شخصیتهای نمایش روایت خودش را بازگو میکند. روایت هر یک بهغایت جاندار و ملموس است و هر بار خواننده (بیننده) میگوید، چرا که نه؟ و هر بار به صداقت راوی قبلی شک میکند.
نمایشنامههای تاریخی بهرام بیضایی سفری غریب است به دنیای قدیم. کنکاش و چالش با روایتهای رسمی. برای من خواندنشان لذتی غریب دارد. مهارت و تسلط اعجابآور بیضایی بر کلام و بر تاریخ، بهراستی لحظاتی فراموشنشدنی را برایم رقم زده است. این شانس را داشتم که اجرای نمایشنامهٔ "شب هزار و یکم" را از نزدیک ببینم. بهتزده شده بودم و وقتی اجرا بهپایان رسید حاضرین شروع به کف زدن کردند، لرزان و اشکریزان ایستادم و به آنها پیوستم.
تجربهٔ شیوهٔ تشویق در تئاترهای ایران به من میگفت ده بیست ثانیه بعد بازیگران دستهجمعی جلو میآیند و تعظیمی میکنند و میروند. مردم هم بلافاصله تشویق را قطع میکنند و حاجی حاجی مکه.
عادت مسخره و احمقانهایست. آخر مگر میشود حاصل ماهها تمرین و زحمت را با بیست ثانیه کف زدن گرامی داشت؟ شاید هم تماشاگران ما، همه آنقدر به اجراهای برادوی و لندن عادت کردهاند که همین بیست ثانیه برایشان کفایت میکند. البته این هم فرضی است، اما مهمل است.
در پایان "شب هزار و یکم" هم حضار، خرق عادت نکردند و مرحمت فرموده مختصری کف زدند و آمادهٔ رفتن شدند. به کجا؟ برای انجام چه کار فوری و حیاتی اینقدر عجله دارند؟ چطور میشود طی دو ساعت و با روایتی بدیع، مروری داشته باشیم به تاریخی پر از ظلم در ادوار مختلف، به اشکال مختلف و به دلایل مختلف. احساساتمان بمباران بشود و به منتهای رقتش برسد و آنگاه ظرف یک دقیقه، تکمهٔ ریاستارت مغزمان را بزنیم؟ یک نفس عمیق بکشیم و برویم در ساندویچی بغل تئاترشهر، سوسیس کوکتل گاز بزنیم؟
به همین خاطر وقتی دیدم تماشاگران دارند کف زدن را ول میکنند داد زدم: کف بزنید بابا، دیگه از این عالیتر چی میخواید؟ خواهرم هم پشتم در آمد و دو نفری کف زدنهایمان را محکمتر کردیم. بهتدریج بقیه هم مجدداً به ما پیوستند. بازیگران دوباره به صحنه برگشتند. خوشحال و سپاسگزار. تا خواستند بروند و ملت هم که انگار روی سوزن نشسته و آمادهٔ رفتن، مجدداً من و خواهرم دم گرفتیم: استاد، استاد. عدهای به این اوباش خندیدند اما بههرحال وقتی بقیه هم مجدداً شروع به کف زدن کردند بازیگران ضمن تشکر کنار ایستادند و از صحنه بیرون نرفتند. این بود که بهرام بیضایی به صحنه آمد. کمی متعجب و کمی (تنها کمی) خوشحال.
عادت کرده بود که قدر نبیند، این بار کمی خلاف همیشه بود.
کتاب نهم
بهاییگری، شیعیگری نوشتهٔ احمد کسروی ناشر نوید/آلمان
وقتی بچه بودم اسم احمد کسروی را شنیدم. یک آدم بد بود. الان فکر میکنم که در خانوادهام که به درجات مختلف مذهبی بودند این قضاوت عجیب نبود. کمی بزرگتر که شدم در موردش شنیدم که ادعای پیغمبری کرده و دیوانه بوده. و در ادامه اینکه هوادارانی داشته که کتابها را میسوزاندند و عکسی هم دیدم که آدم بداخلاق و اخمویی را نشان میداد. با اینهمه فضیلت، طبیعی بود که نه جدی بگیرمش و نه علاقهای داشته باشم که در موردش بیشتر بدانم.
اوایل انقلاب بود که مشغول مرتب کردن کتابخانهٔ معظم عمو ناصر نازنینم بودم که کتابی دیدم با عنوان "تاریخ هجده سالهٔ آذربایجان". نویسندهاش هم که بود؟ احمد کسروی! از عمویم پرسیدم این کسروی همانی است که ادعای پیغمبری کرده؟ خندید و گفت در موردش اینطور میگویند. با تعجب پرسیدم مگر کتاب هم مینوشته؟ او که کتابها را میسوزانده. باز هم خندید و گفت اینطورها هم نبوده ضمناً هرگز کتابی بهتر از این در خصوص این دوران تاریخی نوشته نشده.
اولین علامت سؤال.
در مدرسه یکی از بچهها کتابی به من داد به نام "دادگاه". نوشتهٔ احمد کسروی. و گفت این کتاب باعث شد که کسروی کشته شود. عجب! پس کشته شده بوده؟ یک نویسنده چه کرده که کشته شود و چرا؟
دومین علامت سؤال.
"دادگاه" جزوهٔ کوچکی بود که نویسنده با قلمی عصبی و پرخاشگر، بعضی کتب دعا و همچنین سعدی و حافظ را محاکمه کرده بود و کتابهایشان را مستحق سوزانیدن. من هم که عاشق شعر کهن. چه مرد دیوانهای.
کتابهای درسی داشتند عوض میشدند و کتاب تاریخ جدیدی (که نوشتهٔ حدادعادل و گروهی دیگر بود) توزیع شده بود که میگفتند معلمین خیلی قبولش ندارند. معلم ما را کسی نمیشناخت. اهل شهرمان نبود. خیلی خشک و جدی بود. ما همگی از فرط شور انقلابی سر جایمان بند نبودیم. کی حوصلهٔ سر کلاس رفتن داشت. انقلاب کرده بودیم که دستور نشنویم. حضور و غیاب کیلویی چند؟
معلم تاریخ پیغام داد که هر کس نمیخواهد سر کلاس بیاید مهم نیست اما یک جلسه بیاید که تکلیف امتحانش را روشن کند. چه معلم عجیبی؟! بنده هم لطف کردم و یک جلسه رفتم سر کلاسش. عجب مرد باسوادی بود. حرفهایش بودار بود. صحبت از نقش شخصیت در تاریخ بود و یکی از شاگردان (که بعدها در مدرسه برو بیایی پیدا کرد) از شیخ فضلالله نوری گفت که چه شخصیت بزرگی بوده. معلم اخموی ما هم گفت برای شناختن بهترش بد نیست تاریخ مشروطهٔ کسروی را بخوانی.
سومین علامت سؤال.
بعد معلم کتاب درسی رسمی را نشان داد و گفت سؤالات از این کتاب است. من اصلاً قبولش ندارم اما میتوانید بخوانیدش و اگر عیناً مثل همین کتاب جواب بدهید نمره خواهید گرفت. گزینهٔ دیگرتان این است که به این چهار سؤالی که الآن میدهم، سر امتحان جواب بدهید. باید در مورد جوابتان استدلال کنید بنابراین اگر چرت و پرت بنویسید از نمره خبری نیست.
من که کپ کردم. تا به حال چنین چیزی را ندیده بودم. پنج ماه قبل از امتحان، سؤالات را داشتم! اساس سؤالات بر انقلاب مشروطه بود. دلایل وقوعش، وقایع بعدیش، نتیجهگیری و تأثیراتش. من گزینهٔ دوم را انتخاب کردم. البته کنجکاو هم شده بودم اما دلیل اصلی چیزی نبود جز اینکه سؤالات را داشتم و چه از این بهتر؟ هلو برو تو گلو!
چون اخمش را جدی گرفته بودم شروع کردم به خواندن کتابهای مرتبط. این امتحان یکی از سختترین و لذتبخشترین امتحانات زندگیم شد. چندیدن ماه برای پیدا کردن جواب سؤالات خواندم. و البته همان تاریخ مشروطهٔ کذایی یکی از کتابهایی بود که بیشترین کمک را کرد. چه کتاب جامع، دقیق و مستندی! این کسروی چندان هم دیوانه نبود. سر جلسهٔ امتحان معلم آمد بالای سرم و دید که دارم همینطور مینویسم. ورقه را گرفت و کمی خواند. گفت بیشتر از این ننویس. نیازی هم نیست منابعت را بنویسی. فکر کنم هجده گرفتم یا نوزده. معلممان هم اخراج شد.
به تدریج در بساط کنار پیادهروها به کتابچههای متعددی که نوشتهٔ کسروی بود برخوردم. چقدر چیز نوشته بود! اما علیرغم کمکی که برای امتحان درس تاریخم کرده بود همچنان تأثیر عصبیت موجود در کتاب دادگاه و آن قیافهٔ بداخلاق موجب شد که اصلاً پیگیرش نشوم.
همان دوران بهترین معلم هندسهٔ شهر اخراج شده بود. بهایی بود. یکی از همکلاسیهای خواهرم و چند تا از همکاران پدرم بهایی بودند. بهتدریج از شهر رفتند. صحبتهای عجیب و غریب در موردشان میشنیدم. آیینی عجیب و ناشناخته داشتند. فکر میکردم خانهشان پر از مه و دود است و آنجا مرتب مشغول خواندن اوراد و حرکات غریب و مرموزی هستند. یک جورهایی ازشان میترسیدم. بعداً بهکلی فراموششان کردم. سالها بعد نامهای از بهرام بیضایی منتشر شده بود. خطابش مسئولی بود. به نگرفتن حق پخش فیلم "شاید وقتی دیگر" اعتراض داشت. در جایی در فحوا اشاره کرده بود که: وقتی میگویم بهایی نیستم، خوب نیستم وگرنه که میگفتم. محض کنجکاوی از آدم باسوادی پرسیدم داستان "وگرنه میگفتم" و کلاً این آیین، چیست؟ گفت بهاییها باید دینشان را اعلام کنند و بهترین مرجع برای جواب به این سؤالات، کتاب احمد کسروی است.
ای بابا این کسروی آدم را ول نمیکند انگار!
بیخیال شدم و چند سال بعد در سفری به اروپا در کتابخانه شهر، اتفاقی عنوان کتابی چشمم را زد: "تاریخ مشعشعیان". اسم خندهداری بود چون یاد این افتادم که من و ممد (صد سال تنهایی) به آدم شق و رق میگفتیم میرزآقا شمشم! به خاطر اسم مفرحش، کشیدمش بیرون. یا خدا! نویسنده که بود؟ احمد کسروی! دیدم انگار کسروی ولکن بنده نیست. کتاب را قرض گرفتم و خواندمش. در مورد قومی که احتمالاً شش نفر هم در موردش چیزی نمیدانستند آنقدر جستجو و منابع مختلف را گردآوری کرده بود که آدم حیرت میکرد از اینهمه پشتکار، دانش و دقت در جزئیات. ضربهفنی شدم.
مقدمهای هم در شرح زندگی کسروی نوشته شده بود که وقتی خواندمش شاخ در آوردم. چه تصورات اشتباهی از او داشتم. ابتدا درس روحانیت خوانده بود و منبر هم میرفته. بعداً کلاهی شده بود. قران را از بر بود. چنان تسلطی به زبان عربی داشت که برایش دو کتاب دستور نوشت که سالها کتاب درسی مدارس شده بود. همچنین روشی برای تدریس عربی ابداع کرده بود. روشش چنان بدیع و مؤثر بود که نامش را بر سر زبانها انداخت. برای چندین مجله در لبنان مقاله میفرستاد و مقالاتش بی کموکاست چاپ میشد (میتوانید تصورش را بکنید، صحبت از چه تسلطی بر زبان عربی است؟). وقتی به سراغ مباحث تاریخی رفت به کتابهای معتبری برخورد که ترجمه نشده بودند. بنابراین همهٔ آن زبانها را یاد گرفت و به آنها تسلط کامل پیدا کرد. اعجوبهای غریب بود که برای یادگیری چیزی، تنها میبایست قصدش را میداشت. و به دنبالش با کوششی عجیب و در زمانی کوتاه به نتیجه میرسید.
بعد وکیل و سپس قاضی شد. در این زمینه آنقدر به اصول حرفهای و اخلاقیش پایبند بود که دادگستری را هم کلافه کرد. نه میتوانستند از توانائیش بگذرند و نه میتوانستند تحمل کنند که در اقامهٔ دعوی دهاتیان ونک بر علیه دربار (بخوانید رضا شاه)، رأی به محکومیت دربار بدهد. عاقبت منتظر خدمتش کردند و او فرصتی بیشتر پیدا کرد برای تحقیقات تاریخیاش.
طبعاً نگاهم به پدیدهٔ احمد کسروی عوض شده بود و خواستم کارهای بیشتری از او را بخوانم. رفتم به سراغ همان کنجکاوی دیرین، یعنی آیین بهایی. کتابخانه مجموعهای از سه کتاب را یکجا داشت. بهاییگری، شیعیگری و صوفیگری.
با خواندن این کتاب فوقالعاده، از خودم پرسیدم که من ِ مثلاً مسلمان شیعه، آیا اساساً چیزی از تاریخ دین رسمی کشورم میدانم؟ و به همان اندک دانش تاریخیم شک کردم.
داستان بهاییگری، جدای از نظریه مهدویت نیست. آنجا بود که فهمیدم اصلاً اسم آخرین امام شیعیان "مهدی" نیست. بلکه مهدی یک لقب است که طی قرون متمادی و در ادیان و آیینهای مختلف، به کسی که برای کمک و هدایت میآید اطلاق میشده. بهتدریج این لقب به "آن آخرین کس"، به "آن منجی" داده شد. در آیین یهود، مهدی، مسیح است (که به باور آنها هنوز نیامده). اهل تسنن هم به آمدن مهدی باور دارند و در زمانهای گوناگون کسانی را مهدی نامیدند که مشهورترینش محمد حنیفه است. یا مثلاً اهالی کوفه از امام حسین با عنوان مهدی دعوت کردند که به آنجا برود. در گذر زمان صدها نفر ادعا کردند که مهدی هستند. در این میان شیعیان بیشترین آمادگی را برای پذیرش مهدی داشتند و احتمال میدادند هر امامی، همان مهدی موعود باشد. چیزی که توسط امام حاضر نفی میشد و انتظار ادامه پیدا میکرد تا نفر بعدی. به همین جهت کسروی لازم دید که ابتدا موضوع شیعیگری را توضیح بدهد. کتابی که احتمالا موجبات مرگش را فراهم آورد. و در ادامه بود که میتوانست به تاریخچه و تبیین آیین بهایی بپردازد.
پس از او، شیعیان به تکاپو افتادند که به چه کسی اقتدا کنند؟ این موضوع وقتی اهمیتش بیشتر میشود که مبالغ قابل توجهی تحت عنوان وجوهات برای امام ارسال میشده و طبعاً دارندهٔ این مقام، نه تنها قدرت اجتماعی و معنوی بالایی پیدا میکرد بلکه ثروت زیادی هم در اختیارش قرار میگرفت. عدهای به سراغ برادر امام، "جعفر بن علی" رفتند که قبلاً داعی امامت داشت اما رقابت را به برادرش باخته بود. در این میانه یکی از نزدیکان امام یازدهم "عثمان ابن سعید" اعلام کرد که امام فرزندی دارد و تنها راه ارتباط با این کودک (به گفتهٔ او) پنج ساله، خودِ اوست. او خودش را "باب" یعنی "در" نامید. به این معنی که او دری است برای ارتباط با امام نادیده. و سپس از جانب امام اعلام کرد که شیعیان باید به او اعتماد کنند و وجوهات را هم به او بپردازند.
جعفر بن علی اعتراض کرد و گفت برادرش هرگز فرزندی نداشته و این ادعا دروغ است. اما عثمان ادعایش را پی گرفت و پس از خودش، پسرش را به عنوان باب بعدی معرفی کرد. و در گذر تاریخ ادعای این گروه دوم، هواداران بیشتری پیدا کرد. طوری که جعفر که عثمان را به فریبکاری و دروغگویی متهم کرد، لقب "کذاب" پیدا کرده. از این دوره ببعد، موضوع از این که چه کسی امام است به این تبدیل شد که حالا چه کسی باب است؟
یکی از دهها اتهامی که به کسروی میزدند، بابی و سپس بهایی بودن بود. ادعایی مضحک است چرا که کسروی از اساس ادعای علی محمد باب و بهاءالله را رد میکرد. یکی از دلایلش هم این بود که چطور میشود باب باشید و وضع عربیتان این باشد؟ اصطلاحش این بود: عربی خنک.
آخرین کتاب
حقیقتش در جریان این
انتخابها آنقدر مجبور به حذف کتابهای دوستداشتنی و عزیزی شدم که اگر این آخری
را هم حذف کنم، اتفاق مهمی نخواهد افتاد. بنابراین میخواهم این آخری را حذف کنم و
بجایش، کوتاه از سه کتاب مهمی بنویسم که خواندنشان را نیمهکاره رها کردم و به
همینخاطر، به عقل خودم شک کردم.
از بچگی شده بودم پای ثابت کتابخانهٔ رؤیایی "کانون
پرورش فکری". به سرعت و لاینقطع کتاب میخواندم. یکجورهایی پزم این بود که هر
کتابی را (هر چه از آب در میآمد) تمامش میکردم. چند بار هم کتاب نامناسبی را
شروع کردم و با هر ضرب و زوری تا آخر خواندمش. تا رسیدم به آنچه مشهور بود به مهمترین
اثر "خداوندگار سخن" در فرانسه؛ آناتول فرانتز. اسم کتابش هم "جزیرهٔ
پنگوئنها" بود با ترجمهٔ استاد مسلم محمد قاضی.
این اولین کتاب ناکام، مقدمهای داشت که به کلی
برایم نامفهوم بود. یواشکی ولش کردم و رفتم به سراغ اصل داستان. در سومین خط یک
پانویس وجود داشت اما پانویس نه تنها کل صفحه بلکه نصف صفحهٔ بعدی را هم در بر میگرفت.
در صفحه بعد هم دو خط بود و پانویسهایی که به صفحهٔ بعد میرفتند. خلاصه اینکه
ده صفحهٔ ابتدایی جمعاً بیست خط نمیشد. و بعد توضیحات شروع میشد. اغلب توضیحات
شرح اساطیر یونان بود و ارتباط آنها با همدیگر. نه تنها چیزی نمیفهمیدم، حوصلهام
هم سر رفته بود. اما چه باید میکردم با خداوندگار سخن؟ و از آن مهمتر با اصولم
مبنی بر تمام کردن کتاب به هر نحو؟
با جان کندن پنجاه صفحه خواندم و دیدم انگار
اصلاً چیزی نخواندهام. دوباره از اول خواندمش اما انگار مغزم کاملاً قفل کرده بود.
نمیفهمیدم داستانی که داشت روایت میشد، اصلاً چه هست؟ بدبخت شده بودم.
این شد که از خودم پرسیدم چرا تو نمیتوانی از
کتابی که به دلایل مختلف کتاب مهمی است، سر در بیاوری؟ و آیا این مطلب دلالت بر
کودنی حضرتعالی نمیکند؟ و از آنجا که از پاسخ مثبت خودم وحشت داشتم، کتاب را چند
روزی کنار گذاشتم و بعد با نیرویی تازه رفتم به سراغش. نخیر، بنده کماکان کودن
مانده بودم.
راه حل چه بود؟ مشورت. و همانطور که میتوانید حدس بزنید مشاور عمو
ناصر بود. برایش داستان را گفتم و او با خونسردی همیشگیاش گفت، خوب ولش کن. وقتی
خوشت نمیآید، بگذارش کنار. با تعجب گفتم آخر این یکی از شاهکارهای ادبیات دنیاست.
و جواب داد، مگر همه باید یک نظر را در مورد کتابی خاص داشته باشند. تو اگر دوستش
نداری، رهایش کن جانم.
و این شد که من جانم را خلاص کردم.
کتاب ناکام دوم "بوف کور" است. از همان بچگی اسم صادق
هدایت بهعنوان نویسندهای مهم در گوشم بود. و در کنارش بوف کور که میگفتند باعث
خودکشی چند نفر شده و خواندنش بخصوص برای جوانان خطرناک است. این شد که ضمن علاقهمندی
به این نویسنده، تصمیم گرفتم خواندن بوف کور را به زمانی موکول کنم که حسابی عاقل
و بالغ شده باشم و خطر خودکشی رفع شده باشد. از دورهای شروع به خواندن آثار هدایت کرده بودم و به تدریج همهٔ کارهایش
را خواندم. حتی مجموعهٔ "نوشتههای پراکنده" یا آثار تحقیقیاش را. اما بوف کور را گذاشتم برای آخر، یعنی وقتی
احساس کنم دیگر خیلی عاقلم. خودکشی شوخیبردار نیست.
زمانی که این توهم برایم پیش آمد که وقتش است،
رفتم سراغش. چند صفحه خواندم و فضای کتاب چنان اذیتم کرد که نتوانستم ادامه بدهم.
یک سال بعد دوباره حمله کردم. این بار بیست صفحه خواندم و دوباره دیدم نخیر، تحملش
را ندارم. چندین سال گذشت. اواخر دوران دانشجویی برای تعطیلات به خانه برگشته بودم
که اتفاقی چشمم به بوف کور خورد. گفتم امتحانی بکنم. شاید سی صفحهای خواندم و
داشتم ادامه میدادم. اما در مراجعت به تهران کتاب را جا گذاشتم و در کمال ناباوری
دیدم اصلاً تأسفی ندارم از این که کتاب را با خودم نیاوردم. این شد که بوسیدمش و
گذاشتمش کنار.
البته مفتخر نیستم و از روح بزرگ هدایت هم طلب مغفرت میکنم. اما
تکلیفم با خودم روشن است. کاریش نمیتوانم بکنم.
در مورد کتاب ناکام سوم، هدایت نقش فرعی دارد. در مورد
چخوف گفتهاند هیچ نویسندهٔ بزرگی نیست که تحت تأثیرش نباشد و خودش گفته همهٔ ما
از زیر شنل گوگول بیرون آمدهایم. چیزی در همین مایهها در خصوص ارتباط فرانتز
کافکا و ادبیات مدرن گفته شده. گابریل گارسیا مارکز (که کتابش یکی از کتب منتخبم
بود) او را مهمترین نویسنده قرن میداند و تأثیرگذارترین فرد بر خودش.
از او
چیزهایی خوانده بودم اما هیچوقت به سراغ مهمترین اثرش یعنی مسخ نرفته بودم. ترجمهٔ
هدایت بود و انگار روح بوف کوری موجب میشد که نخوانمش. تا اینکه بازهم عمو ناصر
پیشنهاد داد در تعطیلات تابستانی دانشگاه، که فرصت داریم، با هم کتابی بخوانیم.
پرسید مسخ کافکا را خواندهای؟ متعجب از اینکه او تا آن روز کتابی به این مهمی را
نخوانده پرسیدم: آیا قبلاً خواندهای و حالا میخواهی دوباره بخوانیش؟ جواب داد: نه،
عجیب است که تا الآن پیش نیامده بخوانمش، بیا با هم این کار را بکنیم. و شروع کردیم.
در همان صفحات آغازین، موضوع من را نگرفت. اما
امید داشتم که اوضاع بهتر خواهد شد. روز اول گذشت و به خاطر گرفتاری، وقفهای یک
هفتهای افتاد. وقتی خواستیم شروع کنیم دیدم تقریباً چیزی یادم نیست. به عمو ناصر
گفتم راستش من آغاز کتاب را فراموش کردم. اگر کاری دارد انجام بدهد تا من سریع آن
صفحات را بخوانم تا بهجایی که قبلاً خوانده بودم، برسم. در کمال ناباوری عمو ناصر
هم گفت اتفاقاً من هم چیز زیادی به خاطر ندارم. از اول بخوان. این شد که آن روز
تقریباً سی صفحه خواندم.
روز بعد چند صفحهای خوانده بودم که یک لحظه احساس کردم
من اصلاً نمیفهمم منظور نویسنده از این نوشتار چیست. کتاب را بستم و به عمو ناصر
گفتم من سر در نمیآورم. اصلاً موضوع این تغییر شکل دادن، و این مناسبات چیست؟ عمو
ناصر هم گفت که من هم کمتر چنین تجربهای داشتهام و سردرگمم. کلاً کتاب عجیبی است.
آن جلسه هم گذشت و در جلسه سوم هر دو ترجیح دادیم
کتاب را از چند صفحه قبلتر شروع کنیم. تقریباً به اواسط داستان رسیده بودم اما
ادامه دادنش اصلاً برایم جالب نبود. اما چون میخواستم این کار را برای عمو ناصر
بکنم، همچنان ادامه میدادم. یک وقت دیدم عمو ناصر همانطور که بنا به عادتش در
اتاق قدم میزند دارد برای خودش زیر لب چیزی را زمزمه میکند. اصلاً حواسش به من
نبود و گوش نمیداد. خواندن را قطع کردم و او هم با مکثی قابلتوجه، متوجه شد که
انگار من دیگر نمیخوانم. پرسید: چی شد؟ گفتم فکر کنم حوصلهتان سر رفته، درست است؟
جواب داد راستش اصلاً علاقهای به ادامه دادن ندارم ولی چون گفته بودی تو هم از
مدتها قبل در برنامهات خواندن این کتاب بود، گفتم همراهی کنم. خندیدم و گفتم من
اصلاً به خاطر شما دارم ادامه میدهم. و اینطوری با خوشحالی، کتاب را بستم و بجایش گپ دلنشینی زدیم.
بعداً شنیدم که ترجمهٔ هدایت اصلاً ترجمهٔ خوبی
نیست. مهمترین دلیلش هم آن بود که نسخهٔ فرانسوی کتاب، ترجمه بدی بوده و طبعاً
بازترجمهٔ هدایت هم چیز خوبی نمیتوانسته از آب دربیاید. ولادیمیر ناباکوف در مورد
این داستان گفته بود: «اگر کسی مسخ کافکا را چیزی بیش از یک خیالپردازی حشرهشناسانه
بداند به او تبریک میگویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است.» و چون من
هم میخواستم در این صف پرتکریم قرار بگیرم وقتی ترجمهٔ فرزانهٔ طاهری بیرون آمد
مجدداً شروع به خواندنش کردم. به همان نصفهٔ نوبت قبلی هم نرسیدم.
هدایت تقصیری
نداشت، گیرنده مشکل داشت.
ممنون از کار جالب و قلو شیوا و دقت عالی و حس مشاهده گری یک جوان که به سن کامل مردی ریسده ولی هنوز افق آن خوان را حفظ کرده. زنده باشی!
پاسخحذفممنونم از ابراز لطفتان.
حذف